سلام به همگی
میخوام درباره موضوعی که حدمد دو ساله داره خفم میکنه حرف بزنم...
این دشمنی که دارم دربارش حرف میزنم نمیگم کیه چون ممکنه این تاپیکو بخونه و عابرو منو ببره.
من و اون از بچگی مثل خواهر بودیم و انقدر بازی میکردیم تا اینکه بزرگ شدیم و به خاطر دعواهای خانوادگی از هم جدا شدیم. وقتی خانواده هامون دوباره اوکی شدن این همچنان تو قیافه بود بر من... این دختره به بابام خیلی میچسبه خیلی خود شیرینی میکنه و بقیرم مسخره میکنه و از اون ادماس که تو روت دوستتو مسخره میکنه و با دوستت تورو مسخره میکنه و فکر میکنه از همه بهتره و کلا ظاهر بینه. خیلی رفتارا ازش دیدم خیلی دلم پره خیلییی
تو رو خودشو خوب نشون میده ولی واقعا خوب نیست و من یه رفتارایی تو تنهایی ازش دیدم که وقتی میرم پیشش استرس میگیرم. مثلا تنها بودیم و اون داشت با صاحب کارش حرف میزد خیلی قشنگ، بعد که قطع کرد بهش گفت عقب افتاده. یا مامانم یبار سر سفره تو دورهمی سوتی داد و این به مامانم نگاه کرد بعد به بقیه نگاه کرد خندید. من خیلی مامان و بابامو دوست دارم و اونا مخصوصا بابام همیشه طرف منن و بابام طرف بچه هاشونگ به هیچکس نمیده ولی یباری که قرار شد شام بریم خونشون من گفتم به خاطر اون نمیام و بابام عصبانی شد. یا مثلا کلا نادیدم میگیرن همشون وقتی که اون هست. یا خود همون چند بار بافتنی های منو مسخره کرده منم شکافتمشون، با چشماش ادمو میخوره خیلی چصی میاد و با زبون ادمو میخوره و بشدتتتتت دو روعه من اصلا ادمی به دو رویی این تو زندگیم ندیدم.
یبارم همگی رفته بودیم سرای ایرانی بعد از هم جدا شدیم و این با ما بود بعد که بیرون از ساختمونا داشتیم راه میرفتیم، به خودم اومدمو دیدم که من حدودا 20 متر ازشون فاصله داره و اون بین مامان و بابام سه تایی دارن میرن و اصلا حواسشون به من نیست. وایسادم که ببینم میفهمن ولی نفهمیدن و با بگوبخند راهشونو ادامه دادن. قبلن فکر میکردم حسودی میکنم تا اینکه این اتفاق افتاد. بار ها و بار ها توی جمع وسط حرفم پریدن و هیچکس واقعا به من گوش نمیکرد و حتی بعدش نمیپرسیدن که چی داشتم میگفتم. یا مثلا میرفت به بابام میچسبید و خود شیرینی میکرد... مثلا بابام که میومد میگفت چطوری خوشتیپ شلوارت چه خوبه، جذاب بلاخره اومدید و اینا...اخه یکی نیست بگه وقتی همه دخترا و خانوما جمع شدن دارن حرف میزنن، تو چرا رفتی تو جمع مردا خود شیرینی میکنی.