سلام دوستان
من چند سال پیش عقد کردم اما چون خونمون یک شهر دیگه بود و محل کارم یک شهر دیگه مجبور بودم شبا خونه برادرم بمونم ، همسرم هم تو شهر ما غریب بود و خونه داشت اما خواهر و برادرش باهاش زندگی میکردن ، حالا ما ک تازه عقد کرده بودیم همسرم میگفت خودمون خونه داریم بجای اینکه بری خونه داداشت بیا خونه خودمون من چن شب رفتم بعدش دیدم خواهر برادرش جم کردن رفتن خونه اجار کردن هرچی اصرار کردم هم نموندن ، من حتی لباس و ساکی هم نبردم فقط چن شب اونجا موندم
گذشت و ماباهم زندگی رو شروع کردیم چن سال تو عقد بودیم همسرم تاحالا چن بار سرکوفت زده ک تو تو عقد اومدی با من زندگی کردی دیگه عروسی برل چی بگیریم یا چند بار شده بگه برو خونه پدرت تا خلاصه گذشت و عروسی کردیم و الان هم چن سال از عروسیمون میگذره اما ب تازگی بهم گفته تو اومدی تو خونم ، باعث شدی خواهر برادرام برن و تو اونا رو بیرون کردی ، حتی بعد چن سال هنوز داره بابت این موضوع من رو میچزونه ، البته تو دعوا این حرفو زد و من هم قبلش حرفای خوبی بهش نزدم اما کاملا بی ربط بود ک حرف چن سال پیش رو پیش بکشه ، میدونم میخواین سرزنشم کنید ک خاک برسرت چقدر خودتو کوچیک کردی اما منم کم سن بودم هیچی نمیدونستم واقعا
الان ک عقلم میکشه نمیتونم تحمل کنم حرفشو و یادم میاد چقد تحقیرم میکردم بابت اینکه باهاش زندگی میکنم حالم از خودم بد میشه ک چرا انقد خودمو کوچیک کردم و بهش چسبیدم
حالا وسایلام رو جمع کردم و اومدم خونه بابام
فعلا هم تصمیم ب برگشت خونه ندارم
بنظرتون چیکار کنم ادب بشه