سلام من چندین تا کاربری داشتم ک لغو شد همیشه دوس داشتم داستانمو بنویسم ک ننوشتم
الان میخوام بنویسم براتون
خب من یه دختر درسخون بودم ک سرم گرم کتابام بود
همیشه آخرهفته ها معمولا میرفتیم روستا و پسردایی و پسرخاله و... با هم بازی میکردیم
پسر داییم از من خوشش میومد و باکاراش همه فهمیده بودن طوری ک من میرسیدم دخترخاله هایی ک ازما بزرگتر بودن میخندیدن و اشاره میکردن و ازاین مدل حرفا البته من 13 سالم بود اون 18
یروز اومد نشست گفت میخوام باهات دردل کنم گفتم بگو گفت من یکیو دوس دارم نمیدونم چجوری بهش بگم منم میدونستم منظورش منم ولی خب هیچی نمیگفتم تا ک هی خودش طفره رفت آهر گفت ای بابا نمیدونی تورو میگم تو چشام نگاه کرد گفت من خیلی دوست دارم منم هیچی نگفتم هیچیییی اونم پاشد رفت از پیشم
هیچ وقت هیچ رابطه ای بین ما نبود ولی خب من از توجهش و دوست داشتنش ذوق داشتم