بعد از چند روز که خونه خواهرم هستم شوهرم باهام تماس گرفت و کلی حرف زدیم اینو بگم که ناامید بودم کلا و میخاستم تا طلاق پیش برم. اما خیلی محترمانه و با اصرار ازم خاست که برگردم و اعتراف کرد که خواهر و مادرش روی افکارش تاثیر گذاشته بودن و ازونجایی که من تقریبا صبح ها بیرون میرفتم واسه اینکه واقعا حوصلم سر میرفت.. اونا گفته بودن که وقتی میره سر کار من میرم بیرون و احتمالا با کسی دیگه در ارتباطم در این حد ادمای عوضی هستن !! واسه همین به پدرم گفتن دخترت خرابه و چون با شوهرم قبل از ازدواج دوست بودیم اونم شک کرده بود و از اونم انتظارشو نداشتم. واقعا اونارو نمیبخشم اما شوهرم اظهار پشیمونی کرد منم واقعا شرایط طلاق رو ندارم و اینکه بخام برگردم خونه پدرم چون پدرم از همون اول با ازدواجم موافق نبود😔شوهرم بهم گفت برگرد ولی یه شرط داره اونم اینکه من بچه نمیخام به هیچ وجه. و فقط میخام دوتایی باشیم و من تا اخر باهاتم و ازین حرفا. راستش خیلی دوسش دارم با اینکه میدونم پدرم موافق نیست ولی بین دوراهی ام خیلی هم بچه دوست دارم اصلا زندگی بدون بچه مگه میشه؟؟! منم گفتم خونمون باید جدا و رابطتت با خانوادت قطع بشه اونم گفت بهش فکر میکنم. شما بودین چیکار میکردین؟