شایدداشت باشن ماچمیدونیم ولی زندگی متاهلی باخونواده شوهرک درکی ازشعورندارن ادم روخسته ناامیدمیکنن کا ...
منم خیلی سختی کشیدم.من و شوهرم شهر غریبیم.به خاطر بد ذاتی و پستی مادر شوهرم الان پنج ساله که شهرمون نرفتیم.من دوسال یکبار میرم خونه بابام اینا و یک هفته ای بر می گردم.اما شهوهرم خودش دیگه ازین کشمکشا و جنجالا خسته شد.پنج سال روی نحث مادرشو ندیده.وای میرفتیم شهرمون تا میرسیدیم دعوا داشتیم تا تو مسیر برگشت و یک هفته بعد ازون تا اروم بشیم باز دفعه بعد همین.انقدر تحمل کردم الان بیست سال از ازدواجم می گذره.اه بدون هیچ احساس خوشبختی
خیلی طول کشید فدات شم.پیرم کرد.تا طلاق پیش رفتیم.طلاق نمی داد گفتم فرار می کنم میرم خودمو گم و گور می کنم تا ابروت بره.سرشناسه دیگه از ابروش ترسید.مادرش ارث و میراث تقسیم کرد به این چیزی نداد.دیگه به خاطر ترس از ابروش و اینکه فهمید مادره واسش نمرده خوب شد.یادم به اوایل زندگیمون میفته ازش متنفر میشم.با عشق ازدواج کردیم اما الان فقط به عنوان بابای بچم دوسش دارم نه بیشتر
مردها جون ب جونشون کنی تالحظه مرگشون مث بی عقل های ک ادا دارن ک عاقلن رفتارمیکنن همیشه هم گندمیزنن ب ...
دقیقا.من خیلی پشیمونم از ازدواجم.اون زمان که ازدواج کردم تو شهر خودم شغل خوب داشتم.تو جامعه پرستیژ خوب با همه دوست و فامیل در ارتباط خوش و سرحال.ازدواج کردم با عشق پا شدم اومدم شهر غریب یکه تنها.کارمو از دست دادم خیانت دیدم پستی و بد ذاتی خانواده شوهر دیدم.عمرم حروم شد رفت واسه هیچی.