این زنیکه ام اس داره که البته به درک ، عروسی من نیامد زایمان کردم نیامد ، بابام سکته قلبی و مغزی کرد نیامد ، مامانم سرطان روده گرفت نیامد، من شهر غریبم نوزاد دارم شوهرم کارش یه جوریه دو روز خونست یک هفته نیست ، اون دو روز هم انقد خسته همش خوابه دختر منم شبا ساعت ۳ میخوابه من چند وقت بود دیگه خیلی بچه داری و کار خونه و دست تنهایی بهم فشار آورده بود واقن عصبی و بی حال شده بودم دیروز رفتم شهرمون پیش خانوادم گفتم هم برم یه نوروبیون بزنم هم اینکه باید دکتر زنان میرفتم ، دکتر غدد میرفتم ، هم اینکه چندماه بود اصلاح ابرو نرفته بودم ، گفتم دخترمو بزارم پیش مامانم برم کارامو کنم و یه خورده استراحت کنم ، به جون بچم خالم از ۷ صبح هر یک ربع یه بار زنگ میزد میگفت بیاید خونمون😏 مامانم هی میگفت شرایطش رو ندارم فعلا ، بچم ۷ صبح بیدار شد نشست بخدا دیشبم ۳ خوابیده بود تا ظهر صد دفه زنگ زد بابامم نمیزاره تلفن رو بکشیم ، منم بلیط گرفتم برگشتم گفتم هم برم خونه خودم تنها بشینم بهتره بچه ها به حدی عصبی ام که حساب نداره بخدا دارم از بی خوابی از پا درمیام آخه شعور هم خوب چیزیه