چند سال پیش من درگیر درس و امتحان دانشگاه بودم و به شدت لاغر و زشت شده بودم
همسایه مامانم من رو دید و گفت وااای چقدر لاغر شدی نشناختم (نامحسوس میگفت زشت شدی)
اونموقع اینطوری بود که این دختر با ی آدم نسبتا پولدار ازدواج کرده بود، فکر میکرد شاخ غول شکسته و من چون دارم درس میخونم و سرکار هم نیستم چقدر بدبختم و خلاصه توو چند دقیقه ای که هم رو دیدیم، خیای تیکه انداخت و فخر فروخت
گذشت، اون دختر همچنان بزرگترین موفقیتش ازدواجش بود و من درس م تموم شد رفتم سر کار ازدواج کردم و...
الان هر موقع توو کوچه میبینم، محل سگ بهش نمیدم
چون حرف اونروز بدجور توو ذهنم هست، اصلا دلم نکسشت اما توو ذهنم خوب موند