ماجرا ازین قراربود که داداشم قبلا تو یه اسنپی کار میکرده، خلاصه از یه دختره داداشم خوشش اومده بوده،
بعد این دختره که داداشم خوشش اومده 22 سالش اینا بوده یه بچه پنح ساله هم داشته حالا
داداشم هرسری میپیچوند، نمیومد خونه، با دختره میرفت تو کارگاهه بابام میخوابیدن (کارگاه مال خودمون بوده)
خلاصه دختره زنگ زد به مامانم، مامانم حرف زد با دختره گفت که من همچین عروسی رو تو خونم قبول نمیکنم بچه هم داشته باشه طلاق گرفته باشه و.. این حرفا
بعد دختره به مامانم گفت: آره پسرتون شیشه میکشیده ساقی بوده این مدت
ما فهمیدیم که داداشم معتاد شده یجورایی
بابام صداش درومد گفت یا بیا سرسپرده شو یا از خونه برو بیرون، دختره هم واست نمیگیریم میخوای تنهایی برو خواستگاریش برو بگو که بدون ننه بابایی..
از همون موقع که فهمیدیم، خونه همیشه دعواست
مامانم یه مشمبا داد به ابجی کوچیکم گفت برو به داداشت بگو لباساشو همرو تواین جمعش کنه..
بابتم خیلی سخت گرفته به داداشم، گوشیشو گرفته، از دوستاش محدودش کرده، حتی سیمکارتم نداره داداشم🙂
حداقل بهتر ازینه که بیرونش کنن از خونه