حالم بهم میخوره دیگه، همیشههه اینجوری بوده، چند روز خوبه چند روز بد، اینجوری رو مغزت راه میره که دیوونت میکنه، بیشتر با پدرم اینجوریه، یعنی بابام هررر کاری کنه مامانم یه جوری ازش سوژه میسازه هی باهاش بحث میکنه، خیلی بد بینه خیلی منفی نگره، اصلنم حرف بقیه رو قبول نداره فقططط حرف خودش راسته، عصبیم که بشه دیگه غیر قابل کنترله، ترسناکه تا مارو سکته نده ول نمیکنه
خاک تو سر من که یه روزایی گول مهربونیشو خوردم، تو روزایی که اکیه کلی ذوقشو میکنم کمکش میکنم ولی وقتی اینجوری یهو رفتار میکنه حالمم از خودم و خودش بهم میخوره، پشیمونم میکنه از همهه محبتام، با روح و روانمون بازی میکنه، بعدم میگه چرا فلانی اینقد ازم بدش میاد، جلو فامیل گاهی بد حرف میزنه با طعنه و تندزبونی، ابرومونو میبره
بدم میاد ازش، خیلی وحشیه خیلی افسردست خیلی منفیه همش نیمه خالیو میبینه