داستان من از یه کوچهی بنبست شروع میشه. نه از اون کوچههای شلوغ و پررفتوآمد. کوچهای که خونهی مادربزرگمه، کلاً هفت هشت تا خونهی دو سه طبقه بیشتر نیست و آخرش میخوره به دیوار.
همینجا، دو ساله که قلب من قفل شده روی یه نفر. دو سال! اوایل فقط یه کراش بود، از اونا که با دیدنش یه لحظه نفست بند میاد و زود میگذره. ولی تازگیا حسم خیلی قوی شده طوری که مدام بهش فکر میکنم