زمانی که مجرد بودم که همیشه خدا باهام سرسنگین بود و اصلا باهام حرف نمیزد
یه سال یادمه لباس گرم نداشتم برای بیرون بعد خواهرم یه لباس داشت که نمیپوشیدش بعد من پوشیدم رفتم بیرون وقتی برگشتم هیچ وقت یادم نمیره که چه جوری چنگ انداخت تو موهام و جیغ میکشید برای لباسی که اصلانمی خواستش بعد اون روزم باز من ندیدم اون لباس رو بپوشه تهش انداختش دور
ولی یکی از دوستام که تو خوابگاه بود تعریف میکرد میگفت تو خوابگاه یه اتاقی که دختراش به هم هفت پشت غریبن اصلا مال من مال تو نمیکنیم از لباس های هم استفاده میکنیم یا مثلا یه یکی بود میگفت ادم که نداره هر روز یه تیپ بزنه بعضیا حتی مثلا با دخترخاله هاش دختر عمو و... هم لباس هاشون رو عوض میکنن حتی لباس مجلسی گرون هاشون رو
الانم که ازدواج کردم همینه یعنی من و جاریم به همدیگه لباس قرض میدیم
بعد الان میدونین چی اذیتم میکنه همین خواهرم به دوستاش وسلیه هاش رو قرض میده
الانم من و شوهرم میرم خونه پدرم سر بزنیم به زور میاد به شوهرم یه سلام میکنه به من همون سلام رو هم نمیکنه میره تو اتاق در رو روی خودش میبنده
حالا من بد چرا با شوهرم سرسنگینه