ماجرا اینه که پسر داییممنو دوس داشت منم باهاش میحرفیدم ولی به صورت عادی معمولی چون برادر مجرد بزرگتر از خودش داشت و تا اون ازدواج نکرده این نمیتونس بکنه خلاصه زن داییمم از رابطه ما خبر داشت
مثلا ۱ ماه میحرفیدیم ۲ ماه نه اینجوری بود در این حد یه بار پسرداییم برام کادو خرید من قبول نمیکردم ولی به زور داد یه بارانی بود..خلاصه ما دیگه نحرفیدیم کات کردیم
من رفتم دانشگاه با شوهرم اشنا شدم ۴ سال دوس بودیم بعدش شوهرم اومد خواستگاری ..زن داییم اینا فهمیدن من خواستگار دارم بله دادم انگشتر دستم کردن زنگ زدن که کنسل کنید مراسم رو ما میایم خواستگاری .. مامانمم گف تا حالا کجا بودین ما دیگه بله دادیم دختر و پسر هم همو دوس دارن (مادرم اصلا از ماجرا قدیم من و پسر داییم خبر نداشت) دیگه من ازدواج کردم کلا پسر داییم با من کاری نداشتاا ولی زن داییم کلا با من چپ افتاده بیشتر مراسم ها نیومد نرقصید منو دیدنی چپ چپ نگا میکنه .
زایمان کردنی بعد چن ماه اومد پیشم گف نمیتونم دست خودم نیس ازت متنفر شدم ...
حالا همه اینا به کنار زن دااییم اونروز مامانمو دیده بهش گفته دخترت خوب جیب پسرمو زد بازیش داد کاری نکنه بیام به شوهرش بگم..
میخوام بزنگم بهش جوابشو بدم به نظرتون چی بگم؟