هیچکس حتی نزدیک ترین دوستام و خانواده ام خبر ندارن
هیچ وقت راجبش حرف نزدم اما دوست دارم اینجا که هیچکس منو نمیشناسد راجبش بگم ؛
من ۳۴ سالمه پرستار بودم که بیمارستان ولش کردم الان شغل آزاد دارم که درآمدم بالاست ماشین خوب شاسی بلند دارم، خونه خودم دارم دادم اجاره پیش پدر و مادرم زندگی میکنم از لحاظ ظاهری همیشه مورد تعریف همگی بودم
قدم بلنده استایلم خوبه همیشه از ۱۶ سالگی تا ۳ روز پیش حتی همه نوع خواستگار داشتم و دارم
اینا رو گفتم منو کسی نمیشناسه پز بدم فقط گفتم که بدونید ازدواج نکردن من اجبار نبوده هیچ وقت انتخابم بوده
من یک پسر عمه داشتم ۳ سال از من کوچیکتر بود
این پسر عمه من از وقتی ۱۰ سالش بود من ۱۳ بهم میگفت بزرگ میشم با تو ازدواج میکنم منم که جدی نمیگرفتم بیشتر بهش میخندیدم .. اما همیشه دوستم داشت
خوراکی هاشو نمیخورد میاورد برای من ..پولاشو جمع میکرد تو اون بچگیش برام هدیه میخرید
خلاصه گفتم من جدی نمیگرفتم ؛
تا که رفتم دانشگاه وارد محیط دانشگاه دختر و پسر قاطی
رابطهها عاشقانه دانشجویی همکلاسی
اکیپ های دانشجویی بصورت کامل یادم رفته بود جز موارد که پسر عمه را میدیدم اصلا یادم نبود تو زندگی..
اما اون بازم رو حرفش تأکید میکرد
همیشه میگفت تو با من ازدواج میکنی
اون زمانم جدی نمیگرفتم
اما هرچی جلوتر میرفتیم اون بزرگتر میشد اون نزدیک تر میشد .. جسور تر میشد..اوضاع خطرناک تر میشد..تو زندگیم یواش یواش داشت دخالت میکرد
فهمیدم اوضاع داره از کنترل خارج میشه ازش فاصله گرفتم
(چون من نمیخواستم باهاش ازدواج کنم معیار من نبود بهش علاقه نداشتم از لحاظ ازدواج) خلاصه ؛ باهاش حرف نمیزدم تو مهمانی ها، مسافرت ها، دورهمی ها
سلام علیک نمیکردم ، باهاش بدرفتاری میکردم ، سرد، بی اهمیت ، حتی پیام هاشو باز نمیکردم که بخوره تو ذوقش بیخیال بشه و بره از این موضوع دست بکشه
اما من یک قدم دور میشدم اون دو قدم نزدیک تر میشد
تا بجایی رسید که واقعاً اذیت میشدم احساس امنیت و آرامش نداشتم.. مشکلات خانوادگی، درگیری ها، بی آبرویی ها ، توهین ها و درگیری ها به وجود آمد اما اون حرفش همیشه این بود« از بچگی بهت گفتم تو باید با من ازدواج کنی»
تا وقتی من ۲۹ سالم شد اون تو ۲۶ سالگی تصادف کرد و فوت کرد ..بعد مرگش ؛ فهمیدم با این که بخاطر ظاهر و شرایطش خاطرخواه زیاد داشت از بچگی فقط به من وفادار بود هیچ وقت نه دوست دختر داشته نه رابطه ای و فهمیدم باکره بود.. وقتی زوم کردم و فکر کردم فهمیدم چه کارها و از خودگذشتگی ها برای اثبات خودش به من کرده بود بعضی کارهاش باید یک رمان عاشقانه نوشت ازشون.
فهمیدم از چه فرصت های عالی که بعضی هاشون آرزو من بودن مثل مهاجرت گذشته برای من.
اما من هیچ وقت بهش فرصت ندادم به همه فرصت دادم جز اون من برای غریبه ها، سواستفاده گر ها، بقیه
وقت داشتم، خوش اخلاق بودم ، فرصت دادم، خوب بودم ،
کوچکترین خوبی آنها را بزرگ میکردم ، سمتشان میرفتم، زبانم شیرین و منطقی.
اما برای پسر عمه ام همیشه بداخلاق بودم، بی تفاوت بودم، فرصت ندادم، خودخواه بودم، کور، بی احساس، زبانم تلخ، توهین و غیرمنطقی.
بهش حتی فرصت یک چایی خوردن با هم ندادم
در حالی که نهار بقیه را حسابم میکردم
حتی پیام هاشو نمیخوندم ندیده حذف میکردم
پسر عمه ام از آنها بود میگفت شهر را بخاطرت آتیش میزنم واقعا پاش میافتاد میزد..پسر عمه ام عصبی و تند بود ازش میترسیدم اما بعدش فهمیدم بخاطر حسرت ، دلتنگی ، فشار احساسی ، غم و درد هاش بخاطر کارها من اینجور بود وگرنه مهربان ترین ، خیر ترین ،پایه ترین، پاک ترین ، بخشنده ترین، آدم بود
آخرین بار که دیدمش تو یک مراسم ختم سر خاک بودیم با کت و شلوار سرمه ای با ظاهر خوشگل و پر جذبه اما سرسنگین و پر از قدرت اون نگاه پر از غرور و قدرتش که وقتی به نگاه من گره میخورد یهو تبدیل به عشق و التماس میشد مواظبم بود از دور و اطرافم میسنجید..
🌹با خودم قسم خوردم وقتی زن تو نشدم
هیچ فرصتی به تو ندادم هیچ خیابانی باهم قدم نزدی
باهام چت نکردی هیچ وقت باهام تلفتی ساعت ها حرف نزدیم هیچ وقت همدیگه را بغل و بوسه نکردیم ، هیچ وقت با هم فیلم و سریال ندیدیم یا آهنگ گوش ندادیم با هم کافه و رستوران نرفتیم باهم...، هیچ کاری نکردیم حسرت همه اشون تا آخرین روز عمرت تو دلت گذاشتم..
وقتی تو بخاطر من با هیچ دختر دیگه ای تجربه نکردی
منتظر من بودی..
وقتی تو با من اینکارها تجربه نکردی هیچ مرد دیگه ای با من تجربه نمیکنه ..
من زن هیچ مرد دیگه ای نمیشم بهت قول میدم
۱۹/۷ پنجمین سالگرد پسر عمه امه