ما چهار ساله باهمیم همه در جریانن باهمیم قبلا باهم رفتو اومد خانوادگی داشتیم تا اینکه ی شب مامانش جلوی فامیل هاشون گفت من بغل پسرم می خابم منم با نامزدم گفتم چرا اونم رفت چیزی گفت با مامانش که چرا رفتی گفتی بعد مامانش اومد جلو مامانمو گرفت گفت دخترت بی حیا هه خودشو انداخته ب پسرم و منو می خاست بزنه اما الکی به پسرش گفته بود من می خاستم اونو بزنم این ماجرای هشت ماه پیشه
بعد دیگه من باهاش سه ماه بعدش آشتی کردم اما فقط یک جایی میدیدم سلام خوبی همین فقط اما هی مامانش چیزی میگه هان چرا زنگم نمیزنه چرا نمیاد خونه مون منم امشب بهش گفتم من یادم نرفته اونم طرف مامانشو گرفت گفت کینه ای نباش دعوامون شد
تا حرفی نزنن نمیاد بهم بگه اما وقتی دهن باز کنه الهی لال بشه ما رو دعوا میندازه