با خانواده شوهرم رفتیم شهرشون اونجا خونه دارن
بعد من کرونا گرفتم ب طرز وحشتناکی حالم داغون بود تا حالا اونجوری مریض نشده بودم جوری ک نمیتونستم کمر راست کنم خیلی بد بود حالم
خلاصه شوهرمم نمیبردم شهر بزرگ دکتر منم هیچجوره حالم خوب نمیشد اینم بگم آستانه تحملم بالاست و واقعا ناز نمیکردم داغون بودمممم
خلاصه ک گریم گرفت شوهرم میگفت چ اشتباهی بود کردم زن گرفتم بجای اینکه آرومم کنه چیزی بهش نگفتم اصلا دعوایی نیستم
چند وقت بعدش بهش گفتم میشه ببری منو ی شهر نزدیک دکتر گفت بگو برگرد خونه بابات برو ببرن درمونت کنن
منم بدون دعوا اینا زنگ بابام زدم بلیط بگیره برگردم بابام ژنگ زد ب شوهرم اجازه بگیره( چون سه ساله عقدیم سر زندگیم نبودم ) شوهرم خیلی با بابام بد حرف زد
بعد رفتم پیشش تو حیاط ببینم چ خبره مادرش ک تو خونه بود سریع اومد پیشمون من هنوز دهنمو باز نکرده بودم بپرسم ک سریع گفت بابات نباید زنگ بزنه ب پسرم بگم چیکار کنه چیکار نکنه اون مرد زندگیه خودش میدونه باید چیکار کنه بابات نباید دخالت کنه و کلی حرف بارم کزد منم هیچی نگفتم گریم گرفت ب شوهرم گفتم تو ک میدونی من چقد حالم بده و رفتم تو خونه بعدش مادرش دوباره اومد تو اتاق نشست گفت هر کسی نباید ب پسرم بگه اینکارو کن اونکارو کن و ...
منم رفتم به شوهرم گفتم حرفای مامانت درست نیس اونا خانوادمن نباید بگه هر کسی
بعد مادرش اومد دعوا کنه باهام ک چرا میری پسرمو پر میکنی منم گفتم میشه لطفا بعدا حرف بزنیم بخدا من حالم خیلی بده مریضم
خلاصه ک شوهرم گفت اگ منو دوس داری زندگیمو نو دوس داری هیچی نگو بهش اصلا
خاهرشوهرم داره طلاق میگیره حرصشونو سر من خالی میکنن بچه هم نداره خاهرش
قبلنم همین بودن الان بدتر شدن
البته آخرش کار خودشو کرد شوهرم درخواست طلاق داده و ۵ ماهه دوره
شما بودین چیکار میکردین