2777
2789
خلاصه مادر شوهرم و نوه ها و دختراش که میرفتن اون دوتا جاریم که قزوین بودن میومدن دو هفته خونمون بودن ...

بعد کلی دعوا برگشت بهم گفت تو جنست خرابه سکته میکنی یکی بیاد خونمون داداشم هر شب مهمونی میگیره من جرات ندارم مهمون بیارم ،وای دیونه شدم داشتم ظرف میشستم یکی از بشقابا از حرص کوبیدم زمین هزار تیکه شد ، اونم چی کرده بود؟؟صدامو ظبط کرده بود که میخوام نشون همه بدم بگم زنم چقدر بده .به جنون رسیدم زنگ زدم بابام گفتم همین الان باید بیایی دنبالم من نمیتونم تو این خونه بمونم ، چکار کرد بابام؟؟دختره گیس بریده عروس بردن کار کنه میخوای ابروم ببری ؟(پدر مادرم هر کسی که کار نکنه میگن زن نیست ) هیچی دیگه عین ادمی که پشتش دره س بیفته پایین هیچ میشه .

تا شب گریه کردم ،مامانم شب زنگ زد بابات اینجوری گفته هیچ کس با کار کردن نمرده آبرومون نبر مگه ظرف شستن و کار کردن چه سختی داره؟؟

گفتم شما منو نمیفهمید اینا منو حمال میبینن ،شوهرم بدون اینکه به من بگه مهمون دعوت میکنه 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 
بعد کلی دعوا برگشت بهم گفت تو جنست خرابه سکته میکنی یکی بیاد خونمون داداشم هر شب مهمونی میگیره من جر ...

ولی انگار نمیفمیدن چی میگم .

بعد کلی گریه به شوهرم گفتم تو باید مهمون دعوت میکنی به منم بگی نه اینکه ۶ عصر بهم بگی من چجوری شام حاضر کنم ؟مگه من رباطم برقی برات کار کنم ؟؟برگشت بهم گفت تو زن نیستی زن باید هر وقت مهمون اومد غذاش آماده باشه ،گفتم رستورانه؟من از کجا بدونم مهمون قراره بیاد و غذا اماده کنم وقتی خبر ندارم ؟ زندگی ما همینجوری با مهمون و دعوا گذشت انگار با من لج کرده بود شوهرم ، 

مثلا من حمام بودم یهو زنگ زده زده میشد ساعت چند ؟ ۷ شب در باز میکردم پشت آیفون میگفت مهمون داریم . کی ؟دختر داییش و شوهرش .وای هول هولکی شام بزار خونه مرتب کن ،باز بعد مهمونا دعوای ما شروع میشد و بازم میگفت تو زن نیستی 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ولی انگار نمیفمیدن چی میگم .بعد کلی گریه به شوهرم گفتم تو باید مهمون دعوت میکنی به منم بگی نه اینکه ...

حالا خونه خودم ول کنیم بریم خونه پدر شوهرم و جاری هام و خواهر شوهرام .

ما رو دعوت میکردن شام جاریم یا خواهر شوهرم ،حدودا ۲۰ نفر بودم شش هفت تا زن ، همه نشستم داریم از هر دری صحبت میکنیم ،شوهر بی مخم باز جلو اونا هی اشاره میداد چشمک میزد پاشو کار کن ، از من انکار از اون اسرار که پاشو ،پا میشدم یه چای میاوردم موقع سفره هم کمک میکردم باز موقع ظرف شدن هی اشاره که پاشو کمک کن (خانواده شوهرم از اونا هستن که تا وقتی باهاشون خوبی روت به روشون باز نشده خوبن کافی روت باز بشه دیگه پرو میشن )میرفتیم خونه پدر شوهرم ۶ تا جاری خواهر شوهر همه نشستن شوهرم جلو اونا با داد میگفت پاشو چای بیار پاشو شام بیار . باز دعواهای ما بیشتر شد گفتم اون همه آدم نشسته خودم دوست داشته باشم کمک میکنم تو چکار داری جلو جمع بهم میگی اینو بکن اونو بکن؟ ولی این بشر لج کرده بود که منو دق بده میدونست مامان بابام دعوام میکنن خیالش راحت بود .

مادر شوهرم سکته کرد ۳ هفته منو برد خونه مامانش از صبح تا شب مهمون میومدن عیادت ،خانواده شوهرمم فهمیده بودن من هستم عروسا و دخترا دست به هیچی نمیزدن تازه صدامم میکردن پاشو نهار بزار پاشو شام بزار . 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 
حالا خونه خودم ول کنیم بریم خونه پدر شوهرم و جاری هام و خواهر شوهرام .ما رو دعوت میکردن شام جاریم یا ...

این وسط همه گیر داده بودن بچه بیارید داره ۳ سال میشه عروسی کردین . من گفتم زوده و بچه نمیخوام ولی شوهرمم بچه میخواست . هر روز و هر شب دعوا داشتیما بچه هم میخواستن بیاریم . یه روز رفتم خونه مامانم زنگ زدم شوهرم ببینم رسیده خونه ؟؟کلی سر صدامیومد گفتم کجایی؟؟ خونه م ،اونا کین ؟ آبجیم داداشم و پسرای آبجیم ،خواستن برن خونه زنداداشم گفتم اون بچه کوچیک داره نزاشتم برن اونجا .، واااای یعنی چی من خونه نیستم بهشون گفتی بیان؟ خب چیه مگه ؟خودشون دارن نهار میزارن ، راستی این پتو سبزه کجاست؟؟داداشم میخواد ببره خوابگاه پنجشنبه جمعه ها میاد خونمون از این به بعد 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 
این وسط همه گیر داده بودن بچه بیارید داره ۳ سال میشه عروسی کردین . من گفتم زوده و بچه نمیخوام ولی شو ...

چقدررررر نفهم بوده شوهرت 😢😢 کاش الان خوب شده باشه

به کارما هم تاجایی اعتقاد دارید که برگرده به دیگران ، به کمر خودتون که میزنه یا چشم خوردید یا براتون دعا گرفتن

این وسط همه گیر داده بودن بچه بیارید داره ۳ سال میشه عروسی کردین . من گفتم زوده و بچه نمیخوام ولی شو ...

باز گیر دادنای بچه شروع شد ،خلاصه اقدام کردم برای بچه ولی ۱۰ ماه گذشت و خبری نشد ، یه شب ساعت ۳ شب زنگ آیفون زده شد ،انقدر ترسدیم کیه ؟ نگو یه ایل اومدن خونمون ،خواهر شوهرم و شوهرش و جاریم و برادر شوهرم ، پسر عمو دختر عموشون ، چرا اومدن ؟دوشنبه عروسی فلانی اومدیم اینجا بریم خرید و بعدش عروسی ،خب خدا لعنت کرده ها اخه ساعت ۳ شب ؟؟ شوهرمم هی میگفت چیزی نگی حرفی نزنی ؟؟ ولی گرفتم خوابیدم ، صبح باهام حرف نمیزد که چرا دیشب خوابیدی ؟گفتم به من چه ساعت ۳ شب وقت مهمونه؟ خلاصه این دو روز اونا خونمون بودن رسما خونه میدون جنگ بود ساک و لباس و وسایل آرایش ، نوبتی همه رفتن حمام ،یعنی چندشم میشد پا بزارم حمام .

اون وسط هی حالم بهم میخورد ،فهمیدم حامله م . خواهر شوهرم فهمید به همه خبر داد .

ولی این احمقا هیچ کس نگفت خب حامله س کمکش کنیم .صبح همه رفتن بازار منم رفتم دکتر ، برگشتم خونه ،فهمیدم اونام برگشتن انگار خونه خودشون بود دوتا هندونه یخچال داشتیم همه رو خورده بودن 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 

وای چقدر مثل من البته شوهر من اینجوری نیس که بگه کار کن یا چیزی ولی اگرم بگه من میگم تو این دوره زمونه اگه خواهرت برا مادر شوهرش کاری کرد منم میکنم اونم میبینه خواهراش بخاری ازشون بلند نمیشه به من کاری ندارم😎🤣

باز گیر دادنای بچه شروع شد ،خلاصه اقدام کردم برای بچه ولی ۱۰ ماه گذشت و خبری نشد ، یه شب ساعت ۳ شب ز ...

خلاصه ۹ ماه بارداریم با هر روز دعوا گذشت ،صاحب خونمون خیلی آدمای خوبی بودن دعواهای ما تحمل میکردن و هیچی نمیگفتن .دیگه خسته شده بودم بارها زنگ میزدم خونه بابام و بازم اونا میگفتن زندگیت خوبه الکی دعوا راه میندازی مقصر تویی .

دیگه جوری شده بود دست هام میلرزید همیشه از فشار روانی و دعوا . تمام ۹ ماه بارداریم هر دو شب یه بار مهمون داشتم . باورتون میشه یه هفته مونده به زایمان من کلی مهمون داشتم که شوهرم دعوت کرده بود .

پنجشنبه جمعه ها برادر شوهرمم خونمون بود 

پوسته‌یِ ظاهری چه اهمیت دارد، درونَم ویران است.(عباس معروفی) 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792