میگفت آخه زشته من چی بگم؟گفتم مستقیم نگو که نیاید بگو خونه نیستین یه بهونه بیار .
گفت باشه از ۱۰ بارش ۵ بار بهونه میاورد دروغ میگفت ولی دیگه اونا پرو شده بودن ، مثلا میگفت ما بازاریم دیر میاید برید خونه داداش ، باز شب زنگ میزدن که رسیدین؟؟ شوهرمم دلش میخواست بیان ولی از ترس من نمیتونست چیزی بگه  .
یه مدت کمتر خونه ما میومدن و خونه جاری هام میرفتن ولی اونام یاد گرفته بودن خونه ما مثل کاروانسرات ، بخاطر اینکه از شر مهمونا خلاص شن مارو دعوت میکردن شام که بعد شام با خودمون بیاریم خونم (اوایل من از نقشه اینا خبر نداشتم میرفتم شام ) بعد شام برادر شوهرم خیلی عادی میگفت داداش آبجی اینا ،یا مثلا مامان اینا ،ببر خونتون من فردا جای کار دارم بعد میام میبرمشون . یا مثلا جاریم بعد شام میگم مامانجون میریم خونه زنداداش (منو میگفت) یا میمونید ؟ اونام میگفتن نه میریم خونه زندادش . 
بعد ها فهمیدم اینا از قصد مارو دعوت میکنن ،منم دیگه نمیرفتم گاهی شوهرم تنهایی میرفت شام من نمیرفتم بعدش باز با خودش اونا رو میاورد . 
گذشت و گذشت تا جاری جدید بهمون اضافه شد ، خلاصه این تازه عروس روز پاتختی (همون برادر شوهرم که پنجشنبه جمعه ها خونه ما بود) برگشت گفت خانواده زنم رسم دارن تا ۵ سال اول کسی خونه تازه عروس نمیره.
و دقیقا همون شد هیچ کس خونه اونا نمیرفت