مامان بابام که جداشدن
چندشب پیش تولد پسرعمه ۱۰ ساله م خونه مادربزرگم بود
دیگه انقدر که بابام زنگ زد و عمه م پیام داد
بعد یکسال رفتم اونجا تولد مثلا
تواشپزخونه بودیم من و دوتا از دختر عموهام یکی از زنعموهام و دخترخاله پدرم (خونشون طبقه بالا مادربزرگم ایناس )و پسرعموی ۲۰ ساله م و مامانش
اینا چند نفری تو اشپزخونه بودن پسرعموم گفت یه چایی بریز بده به من
گفتم من فعلا میخوام ازمهمونا پذیرایی کنم دستم بنده
یهو رو شوخی گفت میگم یه چایی بده همینکارا رو کردی یکی نیومد بگیرتت موندی رو دست گفتن این همانا و ترکیدن جمع همانا یکی از زنعموهام که باوجود اینکه پدرمادرم جداشدن همچنان از مامانم متنفره تو اشپزخونه انقدر خندید که نفسش گرفت چندبار زدن تو کمرش (یعنی کیف کرد که این حرفو به من گفت)
از همه بدتر مامانش مامان همین پسرعموم هرهرهر و هی میگفت مجید حال این دخترعمو رو گرفت یه ضدحالی زد به این دختر عمو راه میرفت میخندید و میگفت
انقدر بهم برخورد انقدر بهم برخورد اون لحظه یه خنده ای زدم ولی اعصابم بهم ریخت
زنعموم اینا مدلشون اینجوریه هرجور میخوان میرینن به آدم
آخر سر میگن ما چیزی گفتیم حرفی زدیم حلال کنید ببخشید و کرکر خنده
واقعا پشت خودمو خالی دیدم روانی شدم
یه چیز دیگه اینکه همون شب اومدم از آشپزخونه بیام بیرون پشت سرم به بقیه زنعموها گفته بود این چندسالشه؟ متولد چنده ؟ باحالت اخم و یجور حالت تحقیر طور پرسیده بود
چیکار کنم
پ.ن:روبابام حساب نکنید که جبران کنه اون بدبخت خودش طئمه همیناس انقدر ساکت و بدبخته که حرفی بزنن چند نفری قورتش میدن یعنی یجوریه که اول دلم بحال بابام میسوزه بعد خودم