با اینکه اگر مجرد بودم الان برای یه لقمع نون هم منت باید میشنیدم دعواهای هر روز مادرم سر چیزای الکی یعنی عقده هاشو سر من خالی میکرد خیلی عذابم دادن هر دوشون هم پدرم هم مادرم یه دست لباس خوب نداشتم همونی هم داشتم خودم میخریدم با اینکه کار دریت حسابی نبود که کار کنم چیز بهتری بخرم مامانم همیشه خدا دنبال دعوا بود اینطور نبود مادرانه بشینه دو کلام حرف بزنع برای بقیه مهربون ترین خالع و عمه بود ولی به من که میرسید انگار خون طلبکار بود
بازم بااین حال صدبار یه باراگر خوبی میکرد من گاهی فقط خوبی هاشو یاد میکنم ولی امروز بازم یه چیزی گفت که یاد گذشته افتادم من حامله ام دوتا بچه هم دارم بچه کوچیکم صبح به وقت بیدار شد ساعت شش گفتم دخترم برد رسوندش امد زنگ زدم نگه اش دار من یکم میخوابم حالم خوب نیست گفت اگر نشست باشه اگه نه که میفرستمش بیاد..
همیشه همینطورع تا بچه یه نق بزنع میارتش اینطور نیست درک کنه دخترمع گناه داره یه روز بچه رو نگه دارم بخدا همیشه حسرت دیگران خوردم چه تو بارداری چع تو بچه داری اصلا هوام ندارع