حالم هرشب بدتراز شب قبل میشه ..
تنهایی زیاد با طبیعت انسان بودنم نمیتونه تااین حد سازگار باشه
نمیدونم ک اگر جای من هرزن دیگه ای بود به کجا رسیده بود ته این زندگی
اما میدونم ک هیچکس نمیتونه تحمل منو داشته باشه ..
کمبود و نبود حضور یه مرد توزندگیم هرلحظه پررنگ ترمیشه ..
به همون اندازه ای ک زنی ک زنانگی نداره دلزدگی ب دنبال داره زندگی کنار مردی ک ذره ای مردانگی نداره هم همینه
فک نمیکنه ک بی رگی بی غیرتی و بی ریشگی همسرم و درهیچ موجودی بشه پیدا کرد
دوماهه ک خونه ی مادرشه و در اغوش گرم مادر
و من تنها در شهری غریب با بچه های کوچیک 😊
سوال همسایه هام ازم که شوهرت کجا رفته ؟ تا پچ پچ کاسبا
سوال بچه ها ک پس این مرتیکه ی پست فطرت کدوم گوریه ؟
تا تماس خودم با پدرش و پیامهای تندم ب خودش ک جز کم شدن ارزش خودم نتیجه ی دیگه ای نداشت ..
شب بیداری هام تپش قلب و سردرگمی از روزای سیاهی ک پشت سر گذاشتم تو دوران جداییم ازش و اوارگی بچه هام
تا سواستفاده ی خودش از این موقعیت
اگه قضاوتم نمیکنید دلم میخواد به یه مرد فقط پناه ببرم مث دختربچه ای ک توبغل باباش گم میشه 😣
خسته ام خیلی خسته ازاین حجم از تنهایی قوی بودن هم پدربودن هم مادربودن هم ...