اگه دوتا تاپیک قبلی ام رو نخوندین اول برین اونا رو بخونید تا موضوع رو بفهمید
خلاصه شب خوابیدم صبح با صدای زنگ دَر بیدار شدم آخه یدونه صدای زنگ نبود که چند بار زنگ دَر رو زدن
بابام رفت در رو باز کرد و دید شوهرمه
شوهرم گفت میدونم آوین اونجاست بهش بگو بیاد بیرون کارش دارم
منم چون شنیدم قبل اینکه بابام بگه رفتم دَم دَر و گفتم چیکار داری باهام؟! تو که گفتی به کسی که به مادرم بی احترامی کنه چیزی نمیدم
الان چی شد فهمیدی تقصیر من نبوده و تقصیر مامانت بوده؟؟؟
شوهرم گفت من اون شب عصبی بودم و اینجوری کردم و معذرت میخوام، آخه صبح زود بیدار شدم مامانمم بیدار بود رفتم تو اتاق لباس عوض کنم برم سرکار توی اتاق بودم که صدای مامانم رو شنیدم که داره با خواهرم حرف میزنه داشت به خواهرم میگفت بالاخره داداشت میخواد اون زنه رو طلاق بده نقشه هامون درست از آب دراومد
منم به شوهرم گفتم پس خداروشکر فهمیدی
شوهرم گفت آره لطفاً منو ببخش
منم گفتم اگه دو روز دیگه یکی دوباره بهت راجب من الکی بدی بگه تو دوباره همین کارو میکنی من چرا باید توی همچین زندگی باشم؟!
بعد شوهرم سرش رو انداخت پایین
منم بهش گفتم حرفات تموم شد؟
شوهرم هیچی نگفت
منم دَر رو بستم
بنظر شما چیکار کنم بهش شانس دوباره بدم یا نه؟