سلام
بابام پول داره،ولی نمیده
واسه همه هست،به خونوادش ک میرسه قحطی زده به جیبش
مامانم یه سری دارو لازم داشت الان سه هفته اس با هم جر و بحث میکنن،بابام بهش پول نمیده
من افسرده خونه نشینم،قبلا ک شاغل بودم با پولم یه دستبند ۴ گرمی خریدم
اون موقع عقلم به پس انداز نمیرسید یعنی شرایطشم نداشتم
دو قرون که دستم میومد باید کم کاریای بابامو جبران میکردم
یا مامانم لباس نداشت،یا آبجی شهریه نداشت،یا خرج خونه نداشتیم
هیچ وقت به دل خوش پولمو خرج نکردم چون همیشه حسرتای خانوادم جلو چشمم بود
کارم ک پیدا نمیکنم،پولم ک ندارم بزنم بیرون،تو خونه هم اعصابم ضعیف شده،حوصله جنگ و دعواشونو ندارم
یه روز ک دعواشون شد،دم غروب،مامانم دلش گرفت اومد از خونه بره بیرون یه هوایی بخوره،رفتم دستبندو بهش دادم،قسمش دادم بفروشه دارو بخره،یه خورده هم ب خودمون برسیم با پولش
گریه کرد،قسمم داد دست بهش نزنم
از خونه ک زد بیرون من بحال زندگیم زااااااار میزدم،اصلا تو حال خودم نبودم ک در زدن،فکر کردم مامانمه،باز کردم تا مهمونه با بچه کوچیکش
انقدر هول شدم اشکامو نبینه،انگار جنایت کرده بودم،دستپاچه بودم
دیگه هیچی یادم نیست،دستبنده تو دستم غیب شد
سطل آشغال
زیر بالشاا،تو کمدااا،آب شد رفت تو زمین