آره واقعا
یاد یه حکایتی میفتم که یارو نجار بوده پادشاه یه خواسته داشته ازش یادم نیست خاسته ش،
بعد گفته اگه درستش نکنی صبح زندانیت میکنم و میکشمت
زن نجار میگه حالا بخواب تا صبح خدابزرگه
صبح که درمیزنن نجار هول میکنه که اومدن دنبالش
اما وقتی درو باز میکنه سربازا میگن سلطان مرده براش تابوت بساز
پس توکل برخدا تا صبح بشه هزار اتفاق میتونه بیفته مثل همه ی هزاران مرگ و هزاران تولد