نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم فقط میدونم دیگ از فکر کردن بهش خسته شدم. خانواده ما خانواده شلوغی بود همه دختر پدر ومادرم خیلی سختی کشیده بودن پدرم ادم متعصبی بود ولی همیشه ماها رو خیلی دوست داشت ولی تو حرفاش همیشه میگفت جای ی پسر تو زندگی ما خالیه خواهرام سه تاشون ازدواج کرده بودن من بودم و ی خواهر دیگه که ازم شیش سال کوچیکتر بود خیلی شیطون بودم اصلا از پدرم حساب نمیبردم همه کاری میکردم ارایش کردن بگیر تا اصلاح ابرو ورنگ مو وشیطنت پسری.تا ۲۰ سالگی با هیچ پسری در ارتباط نبودم ولی خواستگار به نسبت زیاد داشتم تازه جا ب جا شده بودیم که با همسایه رفت وامدش شروع کرد پنچ دختر و ی پسرم داشتن از قضا بعد ی مدت واسه پسرشون از پدرم برای من خواستگاری کردن شاید باورتون نشه ولی خب همون بار اول درگوش خواهرم گفتم خدا به دور کی زن این میشه این مال قبل خواستگاری این حرفا بود خلاصه من جوابم منفی بود اونم به خانوادش گفته بوده دختر از دماغ فیل افتاده خوشم نمیاد ازش(این خودش بعدا بهم گفت) تو همین گیر ودار بود من با خواهرش حسابی صمیمی شده بودم دوسال گذشت رفت وامدا بیشتر شد نگاها عوض شد بین من ومحمدحسین ولی به خودمون اجازه نمیدادیم که باهام دوست شیم یکبار خواهرش خیلی اصرار حداقل شمارش داشته باش تا ببینیم خدا چی میخواد
قشنگ یادمه جمعه بود خرداد ۸۹ میخواستیم بریم با خانوادم تفریح من اونموقع هنوز گوشی نداشتم پدرم گوشیش خونه جا گذاشت من سیم کارت داشتم انداختم تو گوشی بهش زنگ زدم به بوق دوم نرسیده پشیمون شدم قطع کردم وای دستام یخ بود قلبم رو هزار میزد یکدفعه گوشی زنگ خورد از ترس داشتم قالب تهی میکردم زنگ پشت زنگ جواب دادم ناکس با با اولین الو صدامو شناخت گفت به به میدونی چند وقت منتظرم صدانو بشنوم خانوم افتخار دادی انروز دوساعت حرف زدم باهاش بعدش بهش گفتم گوشی ندارم باز اگه بشه زنگش میزنم