2777
2789
عنوان

داستان زندگی که خیلی سخت ولی گذشت

24730 بازدید | 117 پست

نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم فقط میدونم دیگ از فکر کردن بهش خسته شدم. خانواده ما خانواده شلوغی بود همه دختر پدر ومادرم خیلی سختی کشیده بودن پدرم ادم متعصبی بود ولی همیشه ماها رو خیلی دوست داشت ولی تو حرفاش همیشه میگفت جای ی پسر تو زندگی ما خالیه خواهرام سه تاشون ازدواج کرده بودن من بودم و ی خواهر دیگه که ازم شیش سال کوچیکتر بود خیلی شیطون بودم اصلا از پدرم حساب نمیبردم همه کاری میکردم ارایش کردن بگیر تا اصلاح ابرو ورنگ مو وشیطنت پسری.تا ۲۰ سالگی با هیچ پسری در ارتباط نبودم ولی خواستگار به نسبت زیاد داشتم  تازه جا ب جا شده بودیم که با همسایه رفت وامدش شروع کرد پنچ دختر و ی پسرم داشتن از قضا بعد ی مدت واسه پسرشون از پدرم برای من خواستگاری کردن شاید باورتون نشه ولی خب همون بار اول درگوش خواهرم گفتم خدا به دور کی زن این میشه این مال قبل خواستگاری این حرفا بود خلاصه من جوابم منفی بود اونم به خانوادش گفته بوده دختر از دماغ فیل افتاده خوشم نمیاد ازش(این خودش بعدا بهم گفت) تو همین گیر ودار بود من با خواهرش حسابی صمیمی شده بودم دوسال گذشت رفت وامدا بیشتر شد نگاها عوض شد بین من ومحمدحسین ولی به خودمون اجازه نمیدادیم که باهام دوست شیم یکبار خواهرش خیلی اصرار حداقل شمارش داشته باش تا ببینیم خدا چی میخواد   

قشنگ یادمه جمعه بود خرداد ۸۹ میخواستیم بریم با خانوادم تفریح من اونموقع هنوز گوشی نداشتم پدرم گوشیش خونه جا گذاشت من سیم کارت داشتم انداختم تو گوشی بهش زنگ زدم به بوق دوم نرسیده پشیمون شدم قطع کردم وای دستام یخ بود قلبم رو هزار میزد یکدفعه گوشی زنگ خورد از ترس داشتم قالب تهی میکردم زنگ پشت زنگ جواب دادم ناکس با با اولین الو صدامو شناخت گفت به به میدونی چند وقت منتظرم صدانو بشنوم خانوم افتخار دادی انروز دوساعت حرف زدم باهاش بعدش بهش گفتم گوشی ندارم باز اگه بشه زنگش میزنم

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خلاصه گذشت من ورودی شهریور ۸۹ بودم باید میرفتم دانشگاه اون اخرین تماسی بود که با محمدحسین داشتم حتی خیلی وقت بود ندیده بودمش خجالت میکشیدم ازش ی شب پدرم اومد خونه هدیه دانشگام گوشی بود با خط همون روز بهم گفت بابا ترخدا مواظب خودت باش من خیلی سختی کشیدم شما رو ب دندون کشیدم تا بزرگ شید رو سفیدم کن(خدا لعنتم کنه😭) وای دیگ رو ابرا بودم این اولین پسری بود که باهاش دوست شده بودم اصلا بحث علاقه نبود بیشتر جوگیری بود  خلاصه ازون شب sms پشت sms زنگای یواشکی هنوز ندیده بودمش چندماه اولین کلاسم مهر ماه بود گفت میخواد برسونتم تا دانشگاه خب ما همسایه بودیم نمیدونین به بدبختی انروز حاضر شدم تمام تنم میلرزید چقد به خودم رسیدم وقتی در خونه باز کردم دیدم تکیه داده به در خونشون وای تمیدونستم چیکار کنم خلاصه یواش یواش رفتم سمت کوچه صدای بوق ماشینش اومد به هر ترسی بو. سوار شدم اگه بابا میفهمید من میکشت تا دانشگاه حرف زد من لال شد بودم انگار هی گفت گفت تا رسیدم نفهمیدم چ جوری پیاده شدم حتی خدافظی نکردم فقط نفس میکشیدم انگار خفه شده بودم صدای الارم گوشیم اومد عصر میام دنبالت 

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم

نفهمیدم کلاس چی بود چیا گفتن استادا همه حواسم به صبح وحرفاش بود دعا دعا میکردم نیاد دنبالم یجورای عذاب وجدان گرفته بودم ترس از بابام بی ابرویی کلاس تموم نشد زنگ خورد گوشیم رد تماس دادم پیامش اومد بدو دیرمه جلو در ایستادم وای خدا این چه غلطی بووود به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم دم در دیدمش ی جور تمسخر تو نگاهش بود ی پوزخند رو لباش  با خودش میگفت چه اسگولی نه به اون غرور کاذبش نه به این اسگول بازیاش 😔خلاصه سوار شدم بازهم حرف زد اینبار خودمو جم جور کرد کم کم خحالتم ریخت بهش گفتم ازدواجی در کار نیست فقط همینجوری رفیق باشیم اونم گفت باشه 

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم
همه هشتادو چند مليون ايراني فك ميكنن داستان زندگيشونو بنويسن يه رمان ميشه!!!!!!!

نه من فکر نمیکنم رمان میشه فقط مینویسم ذهنم خالی شه به هفت سال عذابی که کشیدم فکر نکنم اگ دوست نداری میتونی نخونی ممنون دوستم

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم

خلاصه دوستی مام شروع شد بیشتر sms بود میدونست نمیتونم حرف بزنم اونموقع هنوز انقدر نرم افزار پیام رسان نبوود دیدارمونم تو رفت وامد خانوادها میشد فرودین ۲۹ تولدش بود دیگه حسابی بهش وابسته شده بودم سعی میکردم برو خودم نیارم این وابستگی. دختر شیطون بودم تو دانشگاه با همه پسرا کلاس ودخترا دوست بودم ی اکیپ بودم روز تولدش دوستامو گفتم رفتیم پارک اونجا ی کیک گرفتم فک کنم واسش عطر خریده بودم  از اونجا احساسات ما علنی تر شد روز قبل تولدش وقتی میخواست برسونم خونه دستمو گرفت تا قبلش دستش بهم نخورده بود قبلم از دهنم درومد وای انگار الان بهم گفت ازم خوشش میاد به رابطه مون جدی تر فکر کنم تا اگه جواب مثبت بیاد خواستگاری هنگ بودم هنگگگگگگگ در حد مرگ

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم

دروغ چراااا خیلی خوشحال بودم اولین کسی بودابراز علاقه میکرد بهم  اما غرورم اجازه نمیداد خودم خوشم میمود ازش دوست داشتن زیاد نبود خیلی معرفت ومرام داشت چهر جذابیم نداشت معمولی وسبزه ولی همون حا گفتم نه از اول قرارمون رفاقتی بود ازم خواست فک کنم بکم مرغم ی پا داشت نه نه نه خب بنده خدا دید حرفم یکی گفت باشه هرجور راحتری خلاصه دوستیمون ادامه داشت با بچه های دانشگاه اکثر اوقات گروهی بیرون میرفتیم اینکه چه جوری بابا میپیچوندم خودش داستان محمدحسین جز پایه ثابتا بود حتی بعضی اوقات سرکلاسم میومد چقدر پرو بودیممممم رابطه ما ادامه دار بود تا زد خواهر محمدحسین فهمید به مامانش گفت این اول ماجرا بود ی روز که داشتم میرفتم دانشگاه صبح زود بود تا پامو از در خونه گذاشتم بیرون دیدم مامانش جلوم سبز شد شروع کرد هزارتا حرف بهم زد واخرشم گفت به محمد نگو تا من برم مکه برگردم

من دوبار عاشق شدم یکبار با دیدن لبخند یار بار دیگر لبخند تو فرزندم 😍 تو جانی و یارم جانانم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   خویش  |  3 دقیقه پیش
توسط   1212setayesh  |  4 دقیقه پیش