من دختری بودم که از همان کودکی، دنیای شاد و بیپیرایهٔ کودکیام را از دست دادم. به جای بازی و خنده، با ترس، خجالت و فشارهای اجبار روبهرو شدم. وقتی هنوز کودک بودم، قلبم فقط میخواست دوست داشته شود و آرامش داشته باشد، اما مجبور شدم وارد دنیای بزرگسالان بشوم، وقتی که هنوز آمادگی نداشتم.
در سن دوازده سالگی ، ازدواج اجباری با مردی بزرگتر از خودم برایم تحمیل شد؛ کسی که هیچ علاقه و احترام به من نداشت و من از بودن با او متنفر بودم. هر روز مدرسه، نگاههای مسخره، پچپچ همکلاسیها، و انتقادهای مردم و بقیه روی من فشار میآورد. حس میکردم لکه ننگی روی من است و حق نداشتم مثل بقیه دخترها زندگی کنم.
شبها گریه میکردم، قایم میشدم و حتی جلوی خانواده نمیتوانستم صدایم را بشنوند. خجالت، غم و ترس همیشه همراهم بود. وقتی مجبور میشدم بیرون بروم با کسی که نمیخواستم..، فشار و ناراحتیام بیشتر میشد و بغضهای زیادی در درونم انباشته شد.
از سن ۱۴ سالگی، تلاش میکردم با فضای مجازی و چت کردن کمی آرامش پیدا کنم، اما هنوز حس شرم و لکه ننگ با من بود. کلاس نهم ۱۵سالگی مسیرم را تغییر دادم، توبه کردم، و تلاش کردم خودم را پیدا کنم.
از سن ۱۶ تا ۱۹ سالگی، مسیر طلاق باز شد برایم که پر از استرس و فشار بود. دادگاهها، محضرها، رفت و آمدهای مداوم و شرمندگی جلوی خانواده و مردم، چهار سال زندگی من را پر از درد و خستگی کرد. هر بار دنبال طلاقم میرفتم و چیزی نصیبم نمیشد، زخمی تازه روی زخمی بود که هنوز خوب نشده بود.
تمام این سالها، کودک درونم تنها ماند، بغضهایم انباشته شد و عقدهها شکل گرفت. هیچکس واقعاً درک نکرد چه بار سنگینی روی دوش من بود.
اما من ادامه دادم، با تمام فشارها و شرمندگیها، با تمام غمها و ترسها، و در نهایت توانستم مسیرم را پیدا کنم و برای آزادی و حق خودم بجنگم بین خانواده ای سخت گیر و روستایی ک برای طلاق رو بد میدونستن ....