یعنی سهم من از زندگی تنهاییه؟
۱۰ ساله ازدواج کردیم و بنابر دلایلی بچه نخواستیم
تو شهر غریبیم و تقریبا من اکثرا خونه ام و تقریبا از صبح که بلند میشم به خودم و خونه میرسم و غذا میذارم
ولی آخر شبا که منتظر شوهرم میشینم اونقدر احساس تنهایی میکنم که چشم خشک میشه به در
تا یکسال پیش که زندگی یکم بر وفق مراد شد و ما فروردین رفتیم دکتر آزمایش دادیم و مکمل استفاده کردیم
که تیر ماه اقدام کنیم نه جنگ شد و ترسیدیم و منتظر موندیم تا اوضاع کشور عوض بشه
جنگ تموم شد و تحریم ها شروع شد مکانیسم و فلان فلان و درد و مرض
از آینده نا امیدم و دلم آروم و قرار نداره
از یه طرف نمیخوام بخاطر خودخواهی خودم بچه ای رو به این دنیا بیارم از یه طرف با تنهای هام چیکار کنم ؟ با همه اون امیدی که تو ذهنم ذوقشو کردم
در آمدمون خوبه
خونه داریم
ماشین هم داریم
ولی خب قسط و اجاره مغازه و شاگرد مغازه و ...
بخش مهمی از در آمدمون رو میگیره
از نظر مالی تو فشار نیستیم ولی اوضاع مملکت که میبیند اصلا معلوم نیست ۱ سال بعد چی در انتظارمونه
خدا تو شاهدی که انسان های ظالم چجوری حق زندگی و از ما گرفتن