نگاهش بیرمق است و بیجواب میماند.
مثل لاشهای بیجان، دست و پا میزند اما هیچ نتیجهای نمیگیرد.
او گم شده و تنهاست؛ از همه چیز واهمه دارد و استخوانش میسوزد.
ترکها و شکستها دورش جمع میشوند و بحث میکنند، اما باز هم میروند سر جای خود.
این نمایش بیپایان است؛ تنها کاری که میتوان کرد این است که بنشینی و انتظارش را ب
کشی.