آره یادمه
من دانشجوی یه شهر دیگه بودم
به پدرم تلفنی گفتم اینجا خرچنگ زیاد شده!!!
پدرم هم گفت من هوش و حواس ندارم این روزها
منم از دستش ناراحت شدم و گفتم خداحافظ
پدرم یه مکثی کرد انگار که میخواست یه چیزی بهم بگه
ولی نگفت
گفت خداحافظ
بعدا فهمیدم که بقیه بهش گفتن که به من نگه چقدر حالش بده
چه مسخره
من باید می دونستم که این آخرین فرصتمه واسه حرف زدن باهاش