من یکبار با یک ادم عجیب روبه رو شدم خانوم بود میرفتم مسجد خیاطی یادبگیرم تابستون
تو یکی از اون روزا اون خانومه اوند تو کلاس شرکت کرد اینکه یهویی اومد هم بنظرم عجیب بود
اولین بار که دیدمش تو ذهنم گفتم خوشگله همون موقع بهم نگاه کرد لبخند زد
بعد یک موقعیت دیگه بود یک فکری به ذهنم رسید دقیقا همون لحظه خانونه خندید موقعیتم جوری نبود که بخنده اصلا جدی بود وای اصلا فکرم خیلی بد بود
بعد زمانی بود که داشتم مینوشتم معلم میگفت بنویسیم موقع نوشتن یهو چشام تمرکزشون از دست دادن تار میدیدن گوشام سنگین شده بودن میدیدم خانون زل زده بهم
من فقط سعی میکردم بنویسم از دستم نره تا اینکه گوشیم زنگ خورد اون حس بلافاصله رفت بعد شماره ناشناس بود قطع کردم بهد چند ثانیه دوباره همدن سنگینی اومد دوباره گوشیم زنگ خورد سه بار این اتفاق افتاد اخرش بعد زنگ سوم دیگه اینجو ی نشدم
نمی دونم کی بود بهم زنگ زد هیچ وقت دوباره بهش زنگ نزدم ولی کنجکاوم