دیگ ازکاراش خسته شدم ازتحقیراش جلوی بقیه..دیگ نمیکشم..پریشب هرچی تودلم بود بهش گفتم..چون بریده بودم ازش..دل کندم ازش..ولی بچه هام جلو چشمم هستن..نمیدونم بعد ازمن سراوناچی میاد..چی میخورن چیکارمیکنن..منم خونه پدریم کوچیکه خودشون ب زور جامیشن..نه پشتوانه ای نه پناهی نه سرمایه ای..خونوادمم همش میگن تحمل کن چاره ای نداری بادوتابچه کجامیخوای بیای؟؟
نمیدونم چه گناهی کرده بودم به درگاهش این بلا رو سرآورد