ازش متنفرم هم خودش هم مادرشوهرم سر ازدواج با شوهرم چون با هم دوست بودیم تا تونستن مخالفت کردن و سنگ انداختن فحشم دادن که پسرشونو گول زدم ۴ سال باهم دوست بودیم عاشق هم بودیم هی شوهرم میخاست بیاد منو بگیره هی اونا نمیامدن ۴ سال طول کشید تا جایی که دیگه شوهرم کم آورده بود آخرم بدون اونا ازدواج کردیم نه سر عقدم اومدن نه عروسیم تا تونستن با آبروم بازی کردن .....الانم رفت آمد اصلا ندارم شوهرم خودش میره سر میزنه ،
الان ولی وقت انتقامه خواهر شوهر ۴۲ ساله مجردم براش خواستگار اومد الان ۳ ماهه دارن رفت آمد میکنن آشنا بشن میخام به خواستگار به صورت ناشناس بزنگم یه چیزایی بگم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه....خواهر شوهرم حسابی وابسته و عاشق شده و همش نذر و دعا گرفته بااین ازدواج کنه فقط خواهشا نگین این کارو نکن بگذر و ... چون منم دل داشتم احساس داشتم چقد برای عقدم رفتم پیش همین خواهرشوهرم گریه کردم که بیا آبروم نبر پیش فامیلم فحشم داد ..... چی بگم به پسره که از ازدواج باهاش منصرف بشه ؟؟