مامان من خيلي خانوادشو دوست داره ولي اونا خيلي يوپسن و اصلا در كنارشون خوش نميگذره ماد بزرگم اينا كه پسر دوستن
يكي از خاله هام كه هر سري به مامانم ميگه لك هاي صورتت پرنگ شده و سعي ميكنه همش ازش ايراد بگيره
اون يكي دختر خالمو دوست داره و سعي ميكنه به من اهميت نده
يكي ديگشونم كه اصلا با ما رفت و امد انچناني نداره و همش با خانواده شوهرشه
بعد اين خالم كه با خانواده شوهرش رفت و امد دارن مارو دعوت كرده ويلاشون شمال بعد ما هميشه ميريم همه چي رو با خودمون ميبريم ( از روغن تا گوشت و برنج و اينا) بعد ما اين سري دو وعده دو گردن گرفتيم بعد صاحبخونه گفته صبحونه و يه وعده ديگه با ما
منم لجم ميگيره كه خانوادش كلا با من كه رفتار خيلي جالبي ندارن صميمي هم نيستن بعد ما انقدر براشون مايه ميزاريم
ولي مامانم ميگه تو چرا اينجوري و اينا من چقدر بدبختم كه تو و بابات اينجوري فكر ميكنيد و ما الان بايد شبي٣تومن پول جا ميداديم و..
حالا اينا از خونه هم تكون نميخورن يعني ..