همش ۱۹ سالمه شوهرم خوبه خودش زحمت کشه مهربونه دوستم داره دوست بودیم چند سال
من خانواده خوبی نداشتم پشتم نبودن الانم نیستن ۸ ماهه عقدم ی بشقاب برام جهیزیه نگرفتن هیچی ندارم بابام مونده منتظر وام ازدواجم ک نمیدن اصلا حالمم نمیپرسه براش مهم نیس هزار تومن نداده بگه بیا دخترم برو چیزی لازم داری بگیر
ازین ور مادر همسرم خیلی خسیس و پرحرف و یچیزیو هی تکرار میکنه و خیلی گیر میده و رو مخمه اصلا منو دوست نداره همش میره اینور اونور سرکار کل کارای خونه رو میزاره گردن من از من توقع داره بزور پدرشوهر و شوهرمو مجبور کرده طبقه بالای خونشون رو ساختن حالا میگ باید بشینید اینجا هروقتم کار داشتم بیای پایین
شوهرمم میگ اوایل بریم بعدا خونه میگیرم جدا اما من طاقت ندارم بسمه هرچی کشیدم دیگه حوصله این یکیو ندارم
از زندگیم شوهرم سرد شدم بخاطرش
هرروز میگ چرا جهیزیه نمیگیری با اینکه میدونه بابام نداره و بهم پول نمیده