ماجرای فامیلشون رو تعریف میکردن
میگفتن دختر و پسر باهم داشتن آشنا میشدن
دختره چندین ماه بعد حرفاشو و قول و قرارارو عوض کرد هی
میگفتن دختره از یه دهات اهل یه شهر کوچیک بود(با تمسخر) و میگفتن چه جوری شده خونوادش قبول کردن بدون محرمیت باهم اشنا شن فرهنگشون بالا نیست و آشنایی بدون محرمیت رو بد میدونن(حس کردم به من تیکه انداختن چون پدرم قبول نمیکرد بدون محرمیت با همسرم رفت و آمد کنم)
بعد تعریف میکردن از پسره پرسیدن چی دخترو دوس داره پسره چیزی نگفته فقط گفته من اینو میخوام
خواهرشوهرم گفت دختره هم اهل دهات بوده ،هم چندسال پشت کنکوریه، هم شاغل نیست. چیزی برای مطرح کردن نداره دقیقا پسره از چیش خوشش اومده؟
بعد با مادرشوهرم بلند بلند خندیدن
مادرشوهرم یه جا هم گفت مادر پسره دختره رو نپسندیده بوده برای همین داره بهم میخوره ازدواجشون(باز حس کردم تیکه انداخت چون مادرشوهرمم اولش منو نپسندیده بود)
الان حس خیلی خیلی مزخرفی دارم
حس میکنم همه چیو مبادله میبینن اینا و پسرشونم حتما عین خودشونه(خب مادر و دختر یه طرز فکر دارن احتمالش زیاده اونم همچین طرز فکری داشته باشه) و حس میکنم به منم نگاه از بالا به پایین دارن
اصلا خوشم نیومد ازشون برا همینه که دوس ندارم باهاشون رفت وامد داشته باشم