سلام امید وارم حالتون خوب باشه و بهم کمک کنید
خیلی خلاصه از زندگیم تعریف میکنم اول از همه اینو بگم که خانواده من خیلی گیرن خیلی مذهبی نیستیما ولی دوست دارن بچه هاشونو تحقیر کنن یا چطوری بگم اختیارشونو ازشون بگیرن حتی تو سن نوجوانی و بزرگتر
خب من از همون بچگی تو کوچه و خیابون بزرگ شدم یعنی از ۴ ۵ سالگی تو کوچه بازی میکردم وقتی ۸ سالم شد خونمونو عوض کردیم رفتیم یه ۳تا کوچه پایین تر اونجا هم با همشهریام زیاد خاطره داشتم خیلی دوران خوبی بود خیلی
اما از اینجا بدبختیام شروع شد
وقتی ۱۲ سالم شد پدر و مادرم منو فرستادن دهات نمیدونم برا چی اصلا دلیلشم نفهمیدم فرستادن اونجا پیشه دایی هام ... (دوتا دایی دارم یکی ۳ماه بزرگتر یکی ۲سال کوچیک تر)
من اول شدید مقاومت کردم و گفتم نمیرم ولی یه چک از بابام خوردم و مجبور شدم برم من حدود ۳سال اونجا موندم صب تا شب کار اونم کشاورزی دامداری شاید باورتون نشه تو این ۳سال فقط ۲یا۳بار باهاشون حرف زدم اونم به زور با بغض که مامان بزرگمینا نفهمن😭😭 شبا خوابم نمیبرد با بغض و گریه با خشم و نفرت با حرص و .... میخوابیدم فقط از خدا میخواستم علت این کارشون چیه که اخر سر فهمیدم😭😭
اقا بگذریم این ۳سال تموم شد منو فرستادن پیش خانوادم وقتی که بعد از این همه سال اومدم داشتم ذوق میکردم که اخیش تموم شد وقتی رسیدم خونه خیلی استقبال خوبی نشون دادن و منم خوشحال بودم یکی دو هفته گذشت منم به یاد اون زمونا که توی بیرون بازی میکردم عادت داشتم رفیقام بهم گفتن که بریم سالن فوتبال منم اومدم با خانواده گفتم بابام گفت نه نمیتونی بری گفتم خب چرا گفتش دیگه از این به بعد حق بیرون رفتن نداری گفتن خو چرا همینو که گفتم یه چکی زد یه چکی زد که الانم دردم میاد خیلی بده خیلی بده رفیقام هی میگفتن بیا بریم اینجا و اونجا منم هی بهونه چرت و پرت میاوردم خب خجالت میکشیدم بگم بابام نمیزاره دیگه خجالت میکشیدم به روی اونا هم نگا کنم
اینم گذشت و رفت رسیدیم به بحث درس میخواستم تو همون نهم ول کنم چون بچه کاری بودم از همون اول به خانواده گفتم که اقا من درس نمیخونم میخوام کار کنم اول چیزی نگفتن ولی بعد دو سه روز بهم گفتن که نه باید درس بخونی چون داییتم داره میاد پیش خواهرشینا یعنی پیشه خالمینا باید تو هم درس بخونی تنها نمونه گفتم یعنی چی ۳سال باید عمرم طلف کنم به خاطر هیچ دیگه هیچی اینم مجبور شدیم ۳سال به خاطر داییمون درس بخونیم که اصلا هیچ علاقه ای نداشتم نه بیرون رفتنی بود نه چیزی فقط خرید کردن برای خونه اینجور چیزا هعیی اخه خیلی عذابه پسر باشی ولی نتونی بری بیرون این سه سال واقعا افسرده شدم میگفتم کاش تو همون دهات کار میکردم ولی یکم ارامش داشتم
این ۳سالم تموم شد الان شدم یه ادم بی مصرف و الاف افسرده ادمی که هیچی براش مهم نیس همه رفیقام هم کار میکنن هم عشق ولی من 😭😭😭
بعضی موقع ها یهویی به مغزم میزنه یه کارتن قرص بخورم فردا بیدار نشم