عروسی برادرشوهرمه
خواهرشوهرم به شوهرم زنگ زده هنوز الو نگفته یا حیغ و داد میگه چرا نمیایی برای کارای عروسی چرا کادو سرجهاز واسه عروس نخریدی
منم سفره جلوم بود مریض هستم چند روزه غذا نخوردم
یه کم قرمه میخواستم بخورم هنوز نخورده
شوهرم صدای تی وی رو بلند کرد که داد و بیداد خواهرشو نشنوم من تی وی رو از برق کشیدم وای دیدم چیکار میکنه
همین خواهرش هفت ساله عروسی کردیم راه خونمو بلد نیستم از جمله اعضای دیگع خانوده اش
وقتی قطع کرد گفتم به چه حقی طلبکارانه زنگ زده بهت داد و بیدا میکنه گفتم باید جواب این کارشو بهش پس بدم پدرت زنگ نمیزنه اون زنگ میزنه طلبکارانه مث بچه باهات رفتار میکنه الان استرس گرفته میخوای چیکار کنی منم گفتم خودم میدونم یدفعه سفره جلومو برداشت تمام قرمه پاشید به در و دیوار فرش و مبل من انقد گریه کردم
گفتم چرا بخاطر کسایی که فقط واسه حمالی سراغتو میگیرن زندگیمو به این وضع انداختی اونم گفت زندگی ما به اخر رسیده نمیزاری برم خونه پدرم در حالی من بخاطر رفتار خواهرش ناراحت بودم
الان خودمو حاظر کردم نمیخوام برم خونه پدرم میخوام برم تو شهر تا شب
الان جلومو گرفته
بگین با این بخت سیاهم چیکار کنم