خواهرم 12 روزه زایمان کرده
این 12 روز مامانم مدام تو خونه بوده و مراقبش و بعضی شبا شوهرش میومد و نگهش میداشتن تا صبح
بیشتر شبا مامانم بیدار بود
دیشب جایی دعوت بودیم من نرفتم موندم پیشش مامانم رفتن با بابام سریع بعد شام برگشتن خواهرم این تایمی ک رفتن مامان بابام خوابید من کوچولوشو نگه میداشتم
امروز صبح مراسمی دعوتیم
دیشب شوهرش اومد و چون امروز جمعس گفت من بیدار میمونم من گفتم بخوابین بعد نماز صبح بیدار شین من بیدار میمونم شب شما استراحت کنین چندبار گفتم قبول نکرد
ابجیم میدونه مراسم رو مامانم دوست داره بره
صبح بعد نماز اومده میگه تو نمیمونی ک شوهرم بره خونه بخوابه
منم گفتم ک من دوست دارم برم راستش
من الان خوابم نمیاد میام بچتو نگه میدارم شما و شوهرت بخوابین راحت
اندازه موهای سرم ب شوهرش گفتم بدین من کوچولو رو بخوابین جفتشون لجبازی کردن ندادن با اینک خوابشون میومد
ب مامانم گفتم مامانم طفلی گفت من نمیام عب نداره
مامانم مامانش حالش خوب نیست و مریض احواله و روحیش خیلی بهم ریختس گفتم بره دوسه ساعتی حالش عوض بشه ولی ابجیم خیلی ناراحته الان ک چرا همتون میرین...
کلا توقع داره ک 24 در اختیارش باشیم و یه وقتا فکر نمیکنه اصلا سر همین اخلاقاش خیلی اذییتت میشیم
من میدونم سخته روزای زایمان منو مامانم خیلی هواشو داریم ولی همین دوسه ساعت رو نمیتونه ناراحت میشه اگ مثلا با من یا شوهرش یا مادر شوهر باشه و مامانم پیشش نباشه
شایدم من درکی ندارم