بخدا با شوخی و با خنده هیچی نمیذاشت،منم روم نمیشد از بیرون برا بچم غذا بگیرم،سرلاک گرفتم نمیخورد،
اخرش دیدن ما اونجا معذبیم باز شوهرش چهارتا مرد دیگه رو باز دعوت کرد،مام حس کردیم کلا سربا
ریم پاشدیم گفتیم مهمون دارید و اینا ما بریم ،هیلی ریلکس گفتن بمونید،و من با خجالت ازشون خدافظی کردم،بعد ده دقیفه زنه زنگ زده که مگه من خونتون میام اینجوری خدافظی میکنم من باهاتون روبوسی میکنم و خلاصه که گزیه کرد و گفت دستش نمک نداره و ازینکه من بهشون نگاه نکرده خدافظی کردم گریه کرد و فط کرد