دیگه دارم دیوونه میشم
همیشه باید من یچیزیم باشه
یبار تنگی نفس دارم حتما باید بلند بلند نفس بکشم که صداش بقیه رو ازار میده
یبارم که صبح ها از خواب پا میشم میبینم بقیه سر حالن ولی من هنوز چشمام یجور خوابش میاد انگار دو روز نخوابیدم
بیخودی گرمم میشه از گرما متنفرم
از اونورم انقدر با ادمای انرژی منفی سر و کار دارم که نمیتونم رو خودم و ایندم تمرکز کنم
از همه بدم میاد مگر بعضی انسانا
فقط از عده ای کم از ادما حس خوبی میگیرم و باهاش میسازم
ولی با اکثرا نمیسازم و ازشون بدم میاد
بخداخودم هیچ اخلاق بدی جز عصبانیت خودم از خودم ندیدم نمیدونم چمه
من اینارو به هیچکی نمیگم مامانم فکر میکنه من خیلی حالم خوبه به بقیه بیشتر توجه میکنه میگه تو که حالت خوبه و...
بعضی وقتا میگم خوش بحال خواهرم که تا یذره درد تو درونش میکشه میاد جیغ و داد راه میندازه دعوا میکنه و یجور احساسی از دردای خیلی کوچیکش حرف میزنه از صبور بودنش (اصلا هم صبور نیست) حرف میزنه مثل سریالا در صورتی که اون حالش از من خیلی بهتره
من یه ادمیم که دردای خیلی زیادی کشیدم ولی مشکلم اینجاست که اصلاااا نمیتونم بروز بدم مثل خواهرم
خواهرم تا یذره درد میکشه مامانم درکش میکنه به من میگه باهاش راه بیا ولی نمیدونه من چه دردی میکشم بروز نمیدم
ولی من بدبخت انقد درونگرا و مغرورم نمیخوام حتی یک نفر از خانواده دردای منو بدونه
و حس میکنم هیچکی اصلا شبیه من نیس حس میکنم طلسمم کردن خسته شدم از زندگی