فردا عروسی یکی از آشنا ها هست
اصلا هم دلم نمیخواد بعد اینها برم
اینجوریه که بهم خرجی نمیدن شاید ماهی 100 تومن خرجم باشه نباشه و همش شکایت میکنم اینا باز کسی نیست اهمیت بده(وضع مالی خوبی داریم ولی من اهمیت ندارم)
اینجوری شد که گفتم کفش ندارم لباس ندارم رفتیم کفش بخریم مامانم خودش گفت و منم یه حرفی گفتم همه چی سر من شکست طبق معمول مامانم چیز هایی که خودش گفته رو نمیگه و بابام هم بهم فرصت دفاع هم نمیده اون روز تو ماشین بی صدا کلی گریه کردم و غصه خوردم به خودم و زندگیم که برای کسی مهم نیستم همیشه مقصر ام و گناهکار و هرچقدر داد بزنم کسی نمیشنونه
میگم نمیام یه حرفیه میگم میام یه حرفیه
نه خرجی میدن نه محبت میکنن نه اهمیت میدن بعد شب و روز هم تو سرم میکوبن تو شادمون نمیکنی بیرون میریم ناراحتمون میکنی مارو نمیخندونی یا دخترای بقیه فلان فلانن بخدا من تا خودم و شناختم مطیعشون بودم و جز درس چیزی نداشتم من پنهونی خندیدم گریه کردم شادی کردم مگه من چیکارشون کردم که بابام هزار بار به من و جلو بقیه هم بگه کوه خوردیم بچه دار شدیم ؟ مامانم که بدتره باز بعد اون روز خیلی به این که از این دنیا برم فکر کردم خودم راحت بشم اونا هم راحت بشن
به قول اریک شخصیت رمانی که میخونم (شاید بعضی والدین ها اصلا نباید بچه دار میشدن
پدرم آدم خوبیه ولی پدر خوبی نیست شاید اگه بچه ای نداشت زندگی خیلی بهتری داشت)
الان میگن فردا بیا بریم کفش بخریم شب هم بریم عروسی من میگم نمیام نمیخوام میخوام بمونم خونه گریه کنم تنها باشم شادی به من نیومده برم الکی جلو چند نفر بخندم و برقصم که چی؟ تازه اصلا نمیخوام از پول با ارزششون خرج کنم همشون رو نگه دارن برا خودشون تنها امیدم اینه سال بعد شاغل بشم