اومدم خونه و دیدم اون ساعتی که قرار بود برقمون بره برق داشتیم و قند توی دلم آب شد، آدم ذره ذره به خوشحال شدن از چیزی که حق مسلمش بوده و ازش گرفته بودن عادت میکنه.
من آباد بودم؛این تو بودی که آتش بر خاکم افکندی.و اکنون،پس از سالها از پایان جنگ،آنگاه که پا در سرزمینم میگذاری،مینهایی که روزی خود کاشتی،خودت را به نیستی میکشانند.نه تو از دود جان بهدر میبری،نه من از زخم، رهایی مییابم.