بچه بودم شاید۱۰ساله
توروستا بودیم دوسالم بود پدرم فوت کرده بود ۵تا خواهروبرادربودیم
وهمه دوسال دوسال فاصله بینمون
یبار ک خوشحال وخندون توصحرا داشتیم با گاری علوفه واسه گاوا میاوردیم همه خواهروبرادرم رو گاری بودن مامانمم جلو نشسته بود منم جلو بودم مامانم داشت میخندید یهو با پامنو هل داد من خودمو محکم گرفتم دید نیوفتادم دوباره هل داد افتادم زیر چرخای گاری ولی معجزه بود غلط زدم خودمو انداختم بیرون
وبلافاصله ب طرف مامانم نگا کردم دیدم اصلا توجه نکردو ب راهش ادامه داد
نمیدونم چرااینکارو کرد
شاید ب قصد کشتنم بود!