خونوادم خیلی سمی هستن هیچ جا نمیرم باهاشون حالا چون فامیلمون اصرار کرد رفتم این مهمونیو داشتم حاضر میشدم مامانم همیشه میچسبه به خواهرم عین کلفتشه من داشتم حاضر میشدم رفته بودن دم در بابامم پیام داد گفت دیره میدونم خواهرم گفته مامانمم رو انگشت اون میچرخه چون یه بار حموم بودم صداش اومد انگار گذاشتن دنبالشون زورم داشت بهش
بعد رفتن دم در بابام که پیام داد یه ربع بعدش رفتم دیدم جام گذاشتن خونه اونام خیلی نزدیکه در حد چند کوچه و دیرم نبود زیاد من که رفتم دوساعت بعد سفره انداختن
خیلی ناراحت شدم مامانم هی میچسبه به اون منو تحقیر میکنه الان من بودم میگفت گوه نخور چطور اونو تنها بذارم
من تنها رفتم خیلی ضایع شدمو خجالت کشیدم😭
بعد بابام میخواست ماستمالی کنه میگفت رفتن جوراب بخرن اگه جوراب بخرن چطور باهم رفتن و سر از اونجا دراوردن
من قطع ارتباط کردم خیلی وقته از وقتی شناختمشون کاش الانم نمیرفتم
اونجا هم داییم خیلی چرتو پرت میگفت اعصابمو خورد کرد
انرژی منفی گرفتم