من کنکور دارم و وجودش تو زندگیم باعث میشد درس نخونم
ینی هیچ کاری نکنم و فقط باهاش حرف بزنم...
گفت یا درس بخون یا بزار بیام خواستگاری
گفتم درس میخونم نمیخام با چنین موقعیتی ازدواج کنم
کلا خودش و خانوادش جز کادر درمانن
گف خب بزار خانواده هارو درجریان بزاریم حداقل
گفتم نه..از برخورد مامانش میترسیدم
اینم یدونه پسره همونطور ک من خودم دوس دارم داداشم با یه دختر خوب و اشنا ازدواج کنه خانواده ی اونم صددرصد اینطورن
بهم گفت ک بخاطر درسم و اینده ام قیدش رو بزنم...
تا بعد از کنکور بصورت سنتی پیش بیان
گفت میخای بمونی قدمت رو چشام ولی برو اگر خانواده ات راضی نشدن فقط منو از دست دادی دیگه درستو از دست ندادی
دیشب دیلیت زدم خطمم خاموش کردم
شماره ی مامانشو بهم داد.نمیدونم چرا
هزار تا چیز گفت ک بیا تو اکانت هام تماس هامو دایورت میکنم رو خط تو ک مطمئن باشی کسی جز تو قرار نیست بیاد تو زندگیم گفتم نه
خوبمو میخواست ولی من مقله بچه ها قهر کردم و رفتم
دوسش دارم خدا:)
هزار تا فکر تو ذهنم اومده از دیشب نکنه دوسم نداشت دلش نیومد بهم بگه و....
من ۲۱ ام اون ۲۲