داستان از این قراره که مامانم اینا تازه نامزد کرده بودن بعد بابام میخواد یه خودی نشون بده مثلا مامانم رو میبره بازار گردش مامانم کلا خیلی چیرای شیرین دوس داره بابامم میدونسته میره قنادی براش شیرینی بگیره نگو در مغازه از این شیشه ای هاست بابام که شیرینی هارو گرفته بود انقدر جوگیر شده بوده که با سر میاد تو شیشه😅😂مامانم هم خجالت کشیده بره بگه شوهرمه راه خودشو رفته ولی مامانم میگه وقتی به شیشه خورد یه صدایی داد که کسلیی که تو رستوران بغل اون مغازه بودن لقمه کباب به دست داشتن به بابام نوشابه میدادن تا حالش جا بیاد ولی مامانم میگه یه خیابون بعدش شیرینی هارو گرفتم خوردم😂😂