میخوام برم عروسی نمیذاره برم هیجا نمیذاره ب التماس بایدبرم خودش هیجانمیبره هیچوقت باهام حرف نمیزنه امشب بهم میگ ریدم تواون مادری ک توروزایید چندروزپیش حرومزاده وهرچی ازدهنش دراومدبهم گفت بعدم فوش ب پدرمادرم داد ی بچه کوچیک دارم میخواسم الان برم خونه بابام گفت صب برو چندروزپیش ترامادول جیبش پیداکردم چندسال پیشم توجیبش پیداکردم گفت ازرفیقم فلان وازاین حرفا نمیدونم چیکارکنم خواهشانیایدبگیدچرابچه اوردی