اصلا اهل تفریح و فلان نیستن از بچگی اینجور بودیم ...تو روستا ما رسم هست هرساله تابستون دوروز میرن تفریح کل محل کل روستا ..لباس نو میخرن کلی غذا خوشمزه درست میکنن میگن میخندن...بعد ما از بچگی هرساله پدرم نمیذاشت ما بریم همش یه بهونه میورد من انقد گریه میکردم از بس دلم میخواست مثل بقیه بریم اما بابام نمیذاشت حالا من ازدواج کنم شوهرم دوست داره و هرسال میایم روستا تا بریم با خانواده هامون خواهرم که شهر دیگه هست اصلا نیومد بابامم همش عصبیه هی میگه ما دوست نداشتیم بریم بخاطر توکه دوست داشتی مجبور شدی و همینطور مادرمم میگه خیلی ناراحتم خیلی احساس پشیمونی میکنم که اومدم ... رفتم بیرون همه روستا خوشحال درحال خرید تدارکات فردا بگو بخند بعد خانواده من...
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
بچگی منم همینجوری گذشت جوریکه بلد نبودم شاد باشم دلمرده شدم. من با مادربزرگ پدری بنابه دلایلی بزرگ شدم خونشون روبروی پارک و بهترین نقطه شهر بود برای همین ۳لایه پرده مینداخت که از بیرون داخل دیده نشه یا دختر دم بخت هیچ جا نمیبردن میگفتن اونوقت خواستگار نمیاد براش، خب بیشعور دختر دم بخت باید تو دید باشه تا خواستگار خوب براش پیدا بشه🤦♀️ و....و...
من مجردی شمال زندگی میکردم شهر دریا و جنگل ولی تا زمان ازدواجم نه جنگلو دیدم نه دریارو نه حتی یه پیک نیک رفتیم سالی یکبار یا میبردمون این امام زاده یا اون امام زاده اونم گاهی چندسال در میون بود با فامیل هم رفت و آمدی نداشتیم عملا خونگی بودیم
مادرت فهمید اگر بوسیدمت فوری بگو / در احادیث آمده همسایه را اکرام کن 😶🌫️