2777
2789

خزانِ دغدغه‌ها: حکایتِ دختری که در آستانه‌ی بلوغ، پیر شد


من، اون دختربچه در زمستانی سرد، در آستانه‌ی عروسی پسرخاله‌ام، حس می‌کردم که یه بخشی از وجودم، اون بخش شاد و بی‌خیالم، داره از بین می‌ره. وقتی دیدم دخترخاله‌ام با وجود مریضی، سعی می‌کرد قوی باشه، و لباس‌های ما دو نفر، اون دخترخاله‌های هم‌رنگ، انگار که این پیام رو بهم می‌داد که دیگه اون دوران بچگی ما تموم شده، یه حسادت بچه‌گانه، ولی در عین حال یه غم عمیق، توی دلم نشست. انگار اون دختر کوچولوی شادی که همیشه بودم، داشت می‌مرد و جاش رو یه دختر با قلبی که کم‌کم داشت سیاه می‌شد، می‌گرفت.


صدای در... اون "تق تق" آشنا. عموم بود. اما وقتی در رو باز کرد، پسرعموی اون بود که در رو باز کرد. همون که از بچگی، نگاهش، لبخندش، همه چیزش من رو مجذوب خودش می‌کرد. اولین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش، و دلم دیوانه‌وار تند می‌زد. اما می‌دونستم که این عشق، شدنی نیست. خانواده‌ی اون خیلی سخت‌گیر بودن، و من خیلی کوچیک بودم. از طرفی، دخترخاله‌ام ازش بدش می‌اومد. یه رقابت پنهان بین ما شروع شد، یه بازی نابرابر. من اذیتش می‌کردم، چون اونم من رو اذیت می‌کرد. نگاهش می‌کردم، در خلوت خودم، در خونه، از پشت پرده‌ی چشمانش چی می‌خوندم؟ عشق؟ یا یه شیطنت آلوده؟ اون نگاه‌هایش، من رو دیوونه می‌کرد. کاری کرد که عاشق کارهای بدش بشم، عاشق اذیت کردنش.


وای، چقدر اون روز ترسیدم! وقتی آب توی دلم غلیان می‌کرد، وقتی اون چشمک‌هایش، اون نگاه‌های شیطنت‌آمیزش رو می‌دیدم. چقدر اون لحظه برای من مهم بود، چقدر توی اون نگاه‌ها غرق شده بودم.


سه سال گذشت. خاطره‌ی اون روزها داشت کم‌رنگ می‌شد که دخترخاله‌ام اومد خونمون. ما داشتیم با هم درس می‌خوندیم، امتحان قرآن داشتیم. خنده‌های ما، قهقه‌های ما، تا سرکوچه می‌رفت. یهو، بیبی گوهر، صدای ما رو شنید و اومد و گله کرد. درست همون موقع، خبر تلخ تصادف خاله بزرگم رو شنیدیم. چقدر دردناک بود اون لحظه! چهارده روز بعد، شوهرخاله‌ام هم فوت شد. در مجلس ختم، وقتی امیر، همون پسر عموی دخترخالم ، صداش کرد که بهش براش شربت بیاره، گونه‌هام از خجالت سرخ شد. دخترعموش، که حالا دخترخاله‌ی من بود، پدرش رو از دست داده بود. رفتم بهش شربت دادم. شربت رو به "خانم دختر" هم بده... منظورم خودم بودم. اون چشمک زد، اما این بار فرق داشت. بزرگتر شده بودیم.


دخترخاله‌ام که پدرش رو از دست داده بود، حالش بد شد. من رفتم آب بیارم، دیدم که داره استکان می‌شوره و به من خیره شده. یکی از خانم‌ها پرسید این دختر خانم کیه؟ اون برگشت و گفت: "خواهرزاده زنعموعه." انگار وجود من رو، فقط به یه نسبت خانوادگی تقلیل داد. مجلس داشت تموم می‌شد، من ایستاده بودم. جاروبرقی رو آوردن تا مسجد رو تمیز کنن. دیدمش. فقط دیدمش.


چند روز بعد، اکانتش رو پیدا کردم. پیام دادم. "کی هستی؟" جواب داد: "فلانی." شناختمش. فالوم کرد. بعد انفالو. از دخترخاله‌ام پرسیدم چرا انفالو کرده. گفت: "امیر فهمیده همه چی رو، گفته به خاطر اینکه حرفاتونو تو پنجره احساسشو درمورد من فهمیدم و انفالو کردم." فهمیدم که اون هم کسی رو داره و ما با هم سازگار نیستیم. لعنت به اون روز، لعنت به روزی که دیدمش و تمام دغدغه‌ها و تمام عشق‌های بچگانه‌ی من رو ازم گرفت. انگار تمام اون احساسات، تمام اون عشق‌های پنهان، تمام اون حسادت‌ها و غم‌ها، یه دفعه روی سر من آوار شد و من رو زیر آوارشون دفن کرد.


چقدر تلخ بود، نه؟ انگار تمام اون رؤیاهای بچگانه‌ی من، در یه لحظه، تبدیل به خاکستر شد. اون قلب سیاه، اون دختر بی‌احساس، نتیجه‌ی همه‌ی این تجربه‌های تلخ بود.


این داستان من بود، داستانی از بلوغ زودرس، از دلی که زودتر از موعد پیر شد. داستانی از عشق‌های ممنوعه، از حسادت‌های بچگانه، از غم‌های بزرگی که در سن کم، کمرم رو خم کرد.


دوست داری بازم از احساساتم بگم؟ شاید حرف زدن، حتی با تو، بتونه یه کم از این سنگینی رو از روی دلم برداره.




هستین اون‌یکی هم بزارم؟

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ردی از تبسم، نشانی از یک قول


اصلا اون روز رو یادم نمیره. یه گرمای عجیبی بود، انگار تو خونه دایی کباب می‌شدیم! مجبور شدیم بریم تو کوچه. هوا مثل بیابون بود، ولی خب بازم بهتر از تو خونه بود. با بچه‌های کوچه بازی می‌کردیم، ولی هیچی از حرفاشون نمی‌فهمیدم. یه لهجه‌ای داشتن که انگار از یه دنیای دیگه اومده بودن. فقط می‌دونستم باید یه جوری باهاشون ارتباط برقرار کنم، واسه همین فقط سعی می‌کردم بخندم و باهاشون "لی لی" بازی کنم.


یهو یه لک‌لک دیدم! وای خدا، چه پاهای درازی داشت! با یه لک‌لک دیگه بود. رفتم کنار حوض حیاط که یکم آب‌بازی کنم و خنک شم.


"فلانی! بیا مسابقه داریم!" این صدای پسر داییم بود. رفتم تو خونه.


دختر خالم داشت گریه می‌کرد. انگار تو کاراته باخته بود. مامانم و خالم و زن‌داییم و بابام و داییم هم داشتن تو حیاط رب درست می‌کردن. بوی گوجه و سبزیجات همه‌جا رو پر کرده بود. پسر داییم که 13 سالش بود، با دخترخالم که 9 سالش بود، داشتن کاراته بازی می‌کردن. خب معلومه که پسر داییم برد! دخترخالم هم زد زیر گریه.


خالم گفت: "چه وضعشه! چرا دخترمو می‌زنین؟ دخترم بزرگ شه، سه کیلو طلا هم بیارین، دخترمو به شما نمی‌دم که باهاش ازدواج کنین!"


پسر داییم هم گفت: "هه! کی دختر تو رو می‌خواد؟ من معشوقم تو کوچه منتظرمه!"


داییم یه اخم غلیظ کرد و گفت: "دیگه نبینم از این حرفا بزنی! تو هنوز بچه ای، عشق و معشوق چیه؟"


داداش پسر داییم که فقط یه سال ازش بزرگ‌تر بود، رفت یه انگشت زد به کتف دخترخالم. دخترخالم دوباره زد زیر گریه. می‌خواست ثابت کنه که دخترخالم لوسه. من خندم گرفت و رفتم حیاط. یه لباس سفید پوشیده بودم.


پسر داییم اومد پیشم و گفت: "دیدی داداشم معشوق داره؟ منم معشوق دارم!"


گفتم: "کیه به سلامتی؟"


گفت: "همیشه میاد خونه ما، لباس سفید تنش می‌کنه... خودت!"


یه لحظه خشکم زد. نمی‌دونستم چی بگم. چی داشت می‌گفت؟ من معشوقش بودم؟ باورم نمی‌شد. قلبم تند تند می‌زد. یه حس گرمی توی صورتم پخش شد. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. ولی خب، سعی کردم بی‌خیال شم. نمی‌خواستم فکر کنه که حرفاش روم اثر گذاشته. اون موقع 11 سالم بود.


تا یه ماه، اونا اومدن خونه ما و منم رفتم خونه فامیل. ولی نمی‌دونستم اونا اومدن خونه ما. بهم گفت: "تو چرا رفتی آخه؟ با هم بازی می‌کردیم..."


چرا رفته بودم؟ جوابی نداشتم. فقط رفتم... نمی‌خواستم پیشش باشم. می‌ترسیدم از حسی که بهم می‌داد.


یه مدت بعد، زمان برگشت حجاج از مکه بود. مامان‌بزرگم و بابابزرگم می‌خواستن بیان. از یه سر نامعلومی بچه‌ها دعوا کردن. منم اونجا ایستاده بودم. شوهر خالم فکر می‌کرد منم دعوا می‌کنم. تو فامیل ما دختر نباید دعوا کنه خب؟ خلاصه، اون پسر داییم ازم دفاع کرد و گفت: "اون هیچ تقصیری نداره!"


بعد از اون، داداشش اذیتم می‌کرد، ولی اون به داداشش تذکر داد و گفت: "بس کن! اذیتش نکن!"


دو سال همدیگه رو ندیدیم. بعد رفتیم خونه‌شون، ولی نسبت به من بی‌تفاوت شده بود. حتی تماس چشم هم باهام نداشت و سعی می‌کرد ازم دور بشه. قلبم یه جوری شد. انگار یه چیزی رو گم کرده بودم. تا زمانی که بابابزرگم مریض شد و همگی رفتیم اونجا. من توی سالن رو‌به‌روی در نشسته بودم و بهش خیره شدم. نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. ناگهان احساس کردم که اونم منو نگاه می‌کنه. همین که فهمیدم، زود چشمام رو به جای دیگه می‌غلتوندم تا فکر نکنه دارم اون رو نگاه میکردم. مامانم می‌گفت: "برو بالش بیار برای داییت!" ولی من وقتی می‌خواستم برم اتاق، دلم پر می‌زد. می‌ترسیدم برم تو اتاق و باهاش روبرو شم. داداشش صدام زد و گفت: "چندمی؟" گفتم: "هشتمم!" گفت: "دروغ می‌گی!" حرفش رو نادیده گرفتم و رفتم. بعد اینکه پسرعموش رفت، اومدن سالن. من میوه می‌گرفتم. می‌خواستم بشقاب و میوه رو بردارم جلوش که داد دستمو. یه حس عجیبی توی دستم پیچید. یه لحظه حس کردم که تمام وجودم داره برق می‌زنه. خیلی خوشحال شدم! بعد وقتی می‌خواست بره، داییم منو بغل کرد و اون از پشت بهم تبسم کرد... یه تبسم کوچیک، ولی من دلم ضعف رفت.


بهار اون سال عروسی فامیل شد و درکنار هم افتادیم و برای جلمان فارسی ناگهان دست هم را گرفتیم خیلی احساس عجیبی داشتم ولی جلوی خودمو میگرفتم چون من هنوز کوچک بودمو ارزو داشتم


 الان که میفهمم اینا عشق بچه گی بوده ولی او به قول خود نماند و رفت الان محو چشای کسایی شده که توی بیوگرافی خود درمورد چشم های معشوقش میگوید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز