و حالا من کنار او نشستهام، دستانم روی دستهای سرد و لرزانش، و حس میکنم وضعیتم با او یکی شده. روزگاری من شوق و شور زندگی را به همه یاد میدادم، میگفتم زندگی جریان دارد و دل را به لحظههای کوچک خوش بسپار. و او روزگاری دلها را سبک میکرد و لبخندها را زنده نگه میداشت.
اما حالا…... هر دو ما رنگ و شور گذشته را از دست دادهایم. او بیمار است، و من نگهبانش. و من که همیشه به دیگران یاد میدادم زندگی را بچشند، خودم شوق گذشته را ندارم. وقتی دستم در دست اوست و نگاهش میکنم، یادم میآید:(بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت)...انگار حال ما هم همین است؛ هرچه داشتیم و دل بستهایم، گذشت و حالا تنها باید با هم بایستیم و شعلهی کوچکی از زندگی را نگه داریم.
گاهی حس میکنم هنوز میتوان در سکوت خانه و کنار هم، زندگی را حتی برای لحظهای حس کرد؛ حتی وقتی همه چیز تغییر کرده و آن شور گذشته کمرنگ شده است. با این حال، همان شعلهی کوچک امید هنوز در دل میدرخشد، و شاید همین برای ادامه دادن کافی باشد.