من خودمو تو اینه دیدم
بعد یهو ی زنه ظاهر شد گفت من عروس تو بودم
و خیلی اذیتم کردی
بعد من فکر کردم توهم زدم زدم با سنگ شکوندم اینه رو
بعد یکجایی باز شد وارد اونجا بودم افتادم برای لحظاتی تو ی سیاهچاله
ولی بعد کارآگاه پشندی دستمو گرفت تا نیوفتاده تو ی سیاهچاله گفت حالتون خوبه خوشحال هستید؟
گفتم مرسی کاراگاه بازم سر بزنگاه رسیدی
کاراگاه پشندی : بازم تکرار میکنم شعار من اینه دقت سرعت امنیت
بعد یادم اومد کاراگاه پشندی با پدرش زندگی میکنه و باهاش ازدواج کنم فقط پدر شوهرم دارم خواستم با زرنگی بگم ازدواج کنیم ک گیر مادر شوهر نیوفتاده یهو این ساعد گفت قربان اب دستته بذار زمین رییس زنگ زده حواس کاراگاه از من رفت...